چشمان عسلی<!-- --> | طاقچه

چشمان عسلی

مجله داستان سار

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark
چشمان عسلی

آفتاب به زور خودش را از لای درز پرده‌ی کلفت لیلی و مجنون، روی قالی نخ فرنگ لاکی رنگ، شناور کرده است. صدای قرقر پنکه‌ی سقفی با هر بار چرخشش سیلی محکمی به صورت سکوت می‌زند. کتایون وسط قالی روی تشک پنبه‌ای نرمش به حلزونی می‌ماند، که در میانه راه مانده به درون لاکش برود یا نه؟ رویش، ملحفه نمدی با چهار خانه‌های کم رنگ و پر رنگ صورتی. چشم‌های عسلی دوخته شده به تبله‌ی خاکستری گوشه سقف. سیاوش خوابیده روی شکم، خرناسه‌ای هولناک می‌کشد. کتایون از ضرب صدا، تیله‌ی چشم‌هایش از تبله‌ی دیوار کنده و به ساعت مربعی سیاه رنگ اتاق می‌چسبد. عقربه‌ی کوچک مماس با عدد هفت و دیگری روی یک عدد کمتر از آن. دلش مالشی می‌رود از گرسنگی. گرسنگی بی‌سابق.

سراغ یخچال. نگاهی درونش. تکه نان بربری بیاتی با پنیر لیقوان بیرون می‌کشد. با یک خیار و گوجه. گوجه و خیار را با دقت با چاقوی اره‌ای جهیزیه‌اش خورد می‌کند. نمک زیاد رویش. با چنان ولعی نان و پنیر، خیار و گوجه را می‌خورد که عطر لقمه‌هایش تمام اشپزخانه را بغل می‌کند. سیاوش بوی خیار و گوجه تازه را با پره‌های بینی پت و پهنش با خرناسه‌ای عمیق به تو می‌کشد. زبان دورگردان لب‌ها. خواب ران گوسفندی را می‌بیند که یک تنه به نیش کشیده. زنگ تلفن لابه‌لای جویدن لقمه نان و پنیر می‌دود. کتایون لقمه نجویده را به زور قورتی چای مانده از دیشب فرو می‌دهد و دو دستی خرخره تلفن را می‌چسبد تا صدایش در دم خفه شود.

"الو، بفرمایید"

"سلام سر کار خانم احمدی"

"کتایون احمدی"

"بله، خودم هستم"

"امرتونون"

"ما خدمت پدر و مادر گرامی چندین بار تماس گرفتیم اما متاسفانه جوابگو نبودن"

در مورد؟"

"دو اخوی اعزام شدتون به منطقه"

"خب خب."

امم عرض کنم خدمت خواهرم فعلاً اطلاعی از هیچ کدومشون در دست نیست.»"

"یعنی چی …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره چهارم، ویژه‌نامه‌ی داستان جنگ، مجله داستان سار (اردیبهشت ۱۴۰۴) منتشر شده است.