روی تخت دراز کشیدم و به پردهی تاریک پشت پلکهایم زل زدهام. یک سال پیش که این پرده افتاد و بالا نرفت، مرور خاطرات هم شروع شد. هر روز و هر شب خاطرهای را چون جنی خوابیده در لابلای خرابههای ذهنم احضار میکنم. موکلهایم هنوز هم من را میترسانند. ترس هر بار از حفرهی تاریک شکمم بالا میرود و میجوشد و در سیب گلویم، خرخرهاش جویده میشود و باز چون سگی تیپاخورده دمش را لای پاهایش جمع میکند و به سمت حفرهی تاریک و نمور شکمم پایین میرود. بدنم گل خشکی است که هر آن تکیهای از آن جدا خواهد شد. یک سال است که مامان را از بوی عرق تنش که با بوی سیر و پیاز و سبزی و ادویه قاطی شده میشناسم. اما دیروز که موهایم را با ماشین از ته زد بوی هیچی نمیداد. آدمهای بیبو ترسناکند. جنی در سرم میچرخد. مامان ملافه را از زیرم کشید. به سرفه افتاد. حتماً، بوی سیگار بابا به سرفهاش انداخته.
- “ببین چطور یک ساله همه رو اسیر و ابیر این دختر کردی. پاهاشو بده بالا من ملافه رو جمع کنم."
جنگ از ده سال قبل چسبیده بود گوشهی سرم و حالا یک سالی بود که یادش آمده بود در سرم دوری بزند. یک روزی حوالی سال شصتوپنج، یک جایی حوالی خیابان حافظ نزدیک پارک بهجت آباد، جنگ بود و ناامنی. جنگ مثل طاعون از اهواز و خرمشهربه تهران سرایت کرده بود. خانهی عمه بزرگه یک …