دانلود و خرید کتاب هوای این روزهای من امیرحسین حاجی‌نصیری
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب هوای این روزهای من

کتاب هوای این روزهای من

گردآورنده:رقیه کریمی
امتیاز:
۴.۸از ۱۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هوای این روزهای من

هوای این روزهای من به گردآوری رقیه کریمی، خاطرات جانباز قطع نخاع مدافع حرم امیرحسین حاجی‌نصیری فرمانده تیپ آفندی سیدالشهداء را روایت می‌کند.

 درباره کتاب هوای این روزهای من

خاطرات جانباز قطع نخاع مدافع حرم امیرحسین حاجی‌نصیری فرمانده تیپ آفندی سیدالشهداء به کوشش رقیه کریمی مترجم کتاب پانصد صندلی خالی در دو سال گرداوری و نگارش شده است. در این کتاب از کودکی شهید زنده مدافع حرم، امیرحسین حاجی‌نصیری را تا زمان مجروح شدنش و زندگی او پس از جانبازی می‌خوانید.  این کتاب کمک فروانی برای رسیدن به شناهت دقیق و تفصیلی از زندگی و مجاهدات رزمندگان مدافع حرم است. این کتاب بیشتر از اینکه خاطرات راوی باشد خاطرات مقاومت در حلب و خان طومان و لاذقیه و خاطرات شهدایی همچون مصطفی صدرزاده، محمد حسین محمد خانی و همه شهدایی است که آسمانی شدند. 

 خواندن کتاب هوای این روزهای من را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به ادبیات پایدرای و خاطرات رزمندگان مدافع حرم مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب هوای این روزهای من

بچه بودم؛ چهارساله شاید. مادرم فکر می‌کرد نگرانی چشم‌هایش را نمی‌بینم. روزهای آخر جنگ، وقتی که می‌نشست پای تلویزیون کوچک سیاه‌وسفید و اخبار ساعت هفت شب را نگاه می‌کرد و من روی پایش می‌نشستم و خواهرم تکیه می‌داد به شانه‌اش می‌دیدم که با چه نگرانی نگاه تلویزیون می‌کند. می‌دیدم نگران است حالا که تمام کوچه خلوت شده بود و فقط ما مانده بودیم و ما. تلویزیون می‌گفت تا اسلام‌آباد رسیده‌اند. پدرم منطقه بود و ما تک‌وتنها. فهمیدم که حتی پدرم زنگ زد و پشت تلفن به مادرم گفت: «یک سرباز میاد دنبالتون. زود از کرمانشاه برید بیرون. برگردید تهران.»

مادرم لباس‌هایمان را جمع‌وجور کرد و سرباز نیامد. مادرم اخبار را نگاه می‌کرد و انگار دیگر نگران نبود. من و خواهرم هم آرام خوابمان برد این بار. عملیات مرصاد که تمام شد پدرم برگشت خانه. شهر هم دوباره شلوغ شد. تهران هم نگران بودند و خاله کبری و عمو جعفر آمده بودند سراغی بگیرند از ما. همان وقت بود که پدرم آمد. بچه بودم. این‌قدر بچه که شاید کسی نمی‌فهمید که من هم می‌فهمم. می‌فهمم که حالا مادرم نگران نیست. لازم نیست برویم تهران. پدرم برگشته. کوچه شلوغ شده دوباره. پدرم گفت: «برویم محل عملیات؟» مهمان‌ها استقبال کردند وکمتر از چند دقیقه توی ماشین بودیم. ماشین نگه داشت و بوی تعفن می‌آمد. این‌قدر که مادرم روسری‌اش را گرفت روی بینی‌اش و شیشه‌های ماشین را همه بالا کشیدند. پدرم گفت: «اینجاست.» مهمان‌ها از پنجره نگاه می‌کردند، هاج‌وواج. من هم. به ماشین‌های سوخته نگاه می‌کردم. همه پیاده شدند. مادرم نگذاشت که ما بچه‌ها پیاده شویم. نباید می‌دیدیم جنازه‌ها را. منطقه بوی تعفن گرفته بود. بوی لاشه. مادرم خیال می‌کرد بچه‌ام و نمی‌فهمم و من هم از پنجره کوچک ماشین می‌دیدم همه‌چیز را؛ ماشین‌های سوخته، تانک‌ها، سلاح‌های سبک و سنگین، جنازه‌هایی که هنوز مانده بود روی زمین. مادرم اگر می‌فهمید که دارم نگاه می‌کنم به جنازه‌ها می‌دوید چشم‌هایم را می‌گرفت و به پدرم می‌گفت برگردیم. فکر می‌کرد آن‌قدر بچه‌ام که نمی‌فهمم. آن‌قدر بچه‌ام که یادم نمی‌ماند و من می‌فهمیدم. پدرم از ماشین پیاده‌ام کرد و من را گذاشت روی یک نفربر و عکسم را انداخت. نفربری که قرار بود با نیروهایش به تهران برود و حالا در وسط بیابان‌ها جا خوش کرده بود. دوباره سوار ماشین شدند و برگشتیم طرف کرمانشاه. کابوس شهر آرام گرفته بود دیگر. مادرم خیال می‌کرد یادم نمی‌ماند و من حتی آخرین جمله پدرم را هنوز یادم مانده. وقتی توی ماشین برای مهمان‌ها می‌گفت: «از اسلام‌آباد هم گذشته بودند از خدا بی‌خبرها. کم مانده بود برسند کرمانشاه که همین جا، منطقه مرصاد، زمین‌گیرشان کردیم.»

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۷۲ صفحه