دانلود و خرید کتاب بر بلندای حلب زهرا قربانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب بر بلندای حلب اثر زهرا قربانی

کتاب بر بلندای حلب

معرفی کتاب بر بلندای حلب

کتاب بر بلندای حلب نوشته زهرا قربانی و قاسم قاسمی، روایتی از مقاومت نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران مقابل داعش است. 

درباره کتاب بر بلندای حلب

زهرا قربانی در کتاب بر بلندای حلب از خاطرات قاسم قاسمی نوشته است. او یکی از رزمندگان ارتش جمهوری ‌اسلامی ‌ایران است که در دومین گروه اعزامی ارتش، در اسفندماه سال نود و چهار، به عنوان نیروی مستشاری عازم سوریه شد و پس از استقرار در دمشق، به خلصه اعزام شد و در گردان حضرت قمر بنی هاشم (ع) ماموریت خود را آغاز کرد.

در تاریخ بیست و یکم فروردین سال نود و پنج، زمانی که نیروهای تکفیری از حضور تکاوران ارتش در جنوب حلب مطلع شدند، با ادوات سنگین و نیروی انسانی بسیار به مواضع مورد هدایت ارتش ایران، در سوریه حمله کردند. تکاوران ایران در این عملیات وسیع در برابر نیروهای جبه النصره و تکفیری‌ها دلاورانه ایستادگی کردند و مقاومتشان به شکست این نیروها منجر شد. 

در این کتاب خاطرات قاسم قاسمی را می‌خوانیم. از زمانی که به سوریه اعزام شد تا روزی که به ایران بازگشت. او در این میان از خاطرات شهدای ارتش و شرح عملیات‌‌ها نیز سخن گفته است. 

کتاب بر بلندای حلب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب بر بلندای حلب را به تمام علاقه‌مندان به مطالعه کتاب‌های مرتبط با جنگ، دفاع مقدس و خاطرات رزمندگان و شهدا پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب بر بلندای حلب

نفس عمیقی کشیدم و با انگشت‌هایی که می‌لرزید ذکر می‌گفتم. بالاخره هواپیما با صدایی مهیب از باند بلند شد و این یعنی تقریباً دوساعت دیگر به دمشق می‌رسیدیم. دلم آرام گرفته بود. حالا می‌توانستم مطمئن باشم مدافع حرم شدم. نفس راحتی کشیدم و چشم‌هایم را بستم. تمام روزهایی که پشت سر گذاشتم تا حالا روی این صندلی بنشینم، از جلوی چشم‌هایم رد می‌شد. به روزهای اولی که تصمیم رفتن به سوریه را گرفتم، فکر می‌کردم. مسیر عاشقی من از کجا شروع شد و حالا به کجا رسید.

وقتی فراخوان اعزام را دادند، چند روزی با خودم کلنجار رفتم تا راهی برای راضی کردن فرمانده و خانواده‌ام پیدا کنم. حتی گاهی به شک می‌افتادم که الان بروم یا صبر کنم و با دوره‌های بعدی اعزام شوم؛ اما بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. تصمیمی که می‌توانست مهم‌ترین واقعه زندگی‌ام را رقم بزند.

چند روزی، حرف‌هایی که از قبل آماده کرده بودم را با خودم تمرین می‌کردم تا بتوانم در چشم‌هایشان نگاه کنم و حرف اعزام را پیش بکشم. اولین نفر، فرمانده‌ام بود. نمی‌خواستم وقت را هدر بدهم و این شانس بزرگ را از خودم بگیرم. صبح در راهرو اداره منتظر رسیدن فرمانده بودم. آن‌قدر استرس داشتم که همه حرف‌هایم را یادم رفته بود. طول سالن را قدم می‌زدم تا گذر کند زمان را متوجه نشوم و بتوانم بر استرسم غلبه کنم. چند بار به ساعتم نگاه کردم. خیال جلورفتن نداشت! دست‌های سردم را روی صورتم گذاشتم و درحالی‌که نفس عمیقی می‌کشیدم با خودم گفتم:

- حرفتو بزن مرد! خدا کنارته.

همان لحظه بود که صدای پایی در سالن طبقهٔ پایین پیچید. لرزش ناشی از قدم‌هایش را زیر پاهایم احساس می‌کردم. نفسم به شماره افتاد. باید خودم را آرام می‌کردم. شروع کردم به شمردن: یک، دو، سه... پانزده_ درهمین لحظه بود که چشم‌هایم را باز کردم و فرمانده را در آخرین پله، درست روبه‌روی خودم دیدم. مثل همیشه باصلابت گام برمی‌داشت و لباس نظامی‌اش ابهت خاصی به او داده بود. انتظار تمام شد. یک قدم به جلو رفتم.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه