دانلود و خرید کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی مهناز فتاحی
تصویر جلد کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی

کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی

معرفی کتاب باغ مادربزرگ خاطرات بانوی کرد، خان‌زاد مرادی محمدی

«باغ مادربزرگ» خاطرات روزهای کودکی نویسنده‌ی این رمان، «مهناز فتحی» است، که در سال‌های جنگ گذشته است. خاطراتی که مهناز فتحی، در همان سال‌ها، در خانه مادربزرگش نوشته و امروز تبدیل به رمانی خواندنی شده‌است. بخشی از کتاب: «روستا، مثل یک پادگان، در حالت آماده‌باش بود. به بچه‌ها گفتم: «باید آماده باشیم که اگر مشکلی پیش آمد، سریع به طرف کرمانشاه و از آنجا به طرف همدان حرکت کنیم. فقط وسایل لازم را با خودتان بیاورید.»
ادریس
۱۳۹۸/۰۳/۱۹

کتاب عالی است. مقاومت مردم غرب کشور ایثار فداکاری و عشق در این کتاب فراوان است خودت را در این کتاب پیدا خواهی کرد.

رضا رعیت پیشه
۱۳۹۷/۰۶/۱۵

بسیار کتاب فوق العاده ای بود...با تشکر از قلم فوق العاده سرکار خانم فتاحی

s.latifi
۱۳۹۷/۰۵/۰۱

کاش این کتاب هم مثل فرنگیس به صورت کتاب گویا تولید بشه.

esmat
۱۴۰۱/۱۰/۱۰

رمان زیبایی بود تاریخ سالهای جنگ ایران و عراق مصیبت ها و درد و رنج و تحمل بالا و صبوری ها و بالاخره چشیدن طعم شادی

daily100
۱۳۹۹/۰۶/۲۹

کتابی جذاب که باخوندنش متوجه گذر زمان نمی شوید.

آر-طاقچه
۱۳۹۹/۰۳/۱۸

خوب و درس آموز بود این کتاب را بخوانید تا از طریق یک بانوی اصیل و تلاشگر با اصالت یک قوم اصیل آشنا شوید

رضا گیمر کتاب خوان
۱۳۹۹/۰۳/۱۵

عالی بود

کاربر ۸۷۰۹۳۰
۱۳۹۹/۰۳/۱۱

لذت بردم و آفرین میگم به مادر بزرگ خانم فتاحی که اینقدر بزرگ و صبور بودن،روحشون شاد

کاربر ۲۰۷۸۴۳۰
۱۴۰۲/۰۸/۲۱

کتابی است جالب و جذاب و وواقغی .کاشکی همه انسانها بتوانند مانند مادر بزرگ دل بزرگ و مهربان داشته باشند .ما با داشتن چنین شیر زنانی میتوانیم ایرانی آباد داشته باشیم و باید آنها سرمش و الگوی ما باشند.

کاربر 7464745
۱۴۰۲/۰۸/۱۱

نثر بسیار روان و جذاب که ما را با خود به روزهای زندگی خان زاد میبرد ، شیرزنی که کاش مثل او زیاد باشد..

ما هم گفت: «بچه‌ها، از شما فقط یک چیز می‌خواهم. همیشه به یاد خدا باشید. اگر دلتان با خدا باشد، ثروتمند هستید. هیچ هم دلتان را به ثروت دنیا خوش نکنید.»
ادریس
به مردم، ایرانی و عراقی، گفتم: «همگی میهمان من هستید.» آواره‌های عراقی از شرکت در جشن عروسی خوشحال بودند. گفتم: «آی مردم، خودتان صاحب‌خانه‌اید. این پذیرایی مولودی پیغمبر است. بیایید. همه میهمان پیغمبریم. بیایید با هم باشیم.»
ادریس
از آن روز، جز نماز واجب، نمازهای مستحب را هم بجا می‌آوردم و دیگر نمازم ترک نشد. سعی کردم هر چه خدا دوست دارد انجام بدهم و انسان خوبی باشم؛ مثل باوک و دایکم.
ادریس
«خان‌زاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
ادریس
«دادا، می‌خواهم کتاب خاطراتت را بنویسم. خاطراتت را برایم تعریف می‌کنی؟ خاطرات زمان جنگ و آواره‌ها را.» مادربزرگ اول قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «روله می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌خواهی کارهای خوبم بر باد برود؟ می‌خواهی به همه بگویی من زن خوبی هستم؟ خدا باید بداند هر کس چه کرده است؛ که می‌داند.» آن‌قدر آنجا از او خواهش کردم که سرانجام راضی شد. مطمئن بودم دل کسی را نمی‌شکند.
ادریس
فتاح، همان‌طور که سرش را پایین انداخته بود، گفت: «می‌گویم یک مشت برای خدا یک مشت برای خودم.» بعد نگاهی به من انداخت و گفت: «این‌طور درست است. همهٔ آنچه می‌کاریم مال خودمان که نیست؛ نصف‌نصف است. نصفش را باید ببخشیم
ادریس
می‌دانستم از اینکه این‌طور آواره شده‌اند ناراحت است. تسبیحم را چرخاندم و گفتم: «اینجا که خانهٔ من نیست. این خانه نذر خدا و پیغمبرش است. جای خوبی هستی خواهر. خود من هم اینجا میهمانم.»
ادریس
منافقین سربازها و نیروهای ایرانی را به درخت‌های بلوط منطقه یا به تیرهای برق بسته و تیرباران کرده بودند. صحنهٔ غم‌انگیزی بود! به اسلام‌آباد که رسیدیم، به بیمارستان رفتیم. همهٔ بیماران را کشته بودند؛ در حالی که سِرُم در دستشان بود. آنجا گریه‌ام گرفت. رفتیم داخل شهر. درگیری ادامه داشت. لحظات دلهره‌آوری بود. بعضی از منافقین، که هنوز آنجا مانده بودند، به محض نزدیک شدن نیروهای ما، قرص سیانور می‌خوردند. من در واحد مهندسی بودم.
ادریس
روی زمین دراز کشیدیم و سرمان را به زمین چسباندیم. همه‌جا تاریک بود. ترسیده بودیم. ناگهان صدای فریادشان آمد که می‌گفتند حرکت کنید. آرام از گوشهٔ چشمم به آن‌ها نگاه کردم. بسیجی‌ها را جلو انداخته بودند و با تفنگ پشت سرشان می‌دویدند.
ادریس
چه کسی پاسدار یا ارتشی یا بسیجی است؟‘ می‌خواستند پاسدارها و نظامی‌ها و بسیجی‌ها را پیدا کنند. البته گروهی را هم از بقیه جدا کرده بودند. یکی از بسیجی‌ها را شناختم. دوستم، محمدعلی خرمی، بود. نگاهش کردم. نگران بود. دستش را بسته بودند. انگار قلبم را خنجر می‌زدند. او را با خود بردند و شهید کردند.»
ادریس
روستای ما دزد نداشت. همیشه درِ خانه‌هایمان باز بود و با خیال راحت زندگی می‌کردیم. بیشتر مردم مؤمن و خداترس بودند. باوک و دایکم امانت‌دار مردم بودند. آن‌وقت‌ها بانک نبود. مردم دارایی‌های مهم و باارزش خود را به آدم‌های مؤمن می‌سپردند. باوک و دایکم امانت‌های مردم را، تا وقتی صاحبش سراغش نمی‌آمد، بدون هیچ چشم‌داشتی نگه می‌داشتند.
n re
باوکم حلاجی کردن را دوست داشت. به پولش احتیاج نداشت. در ازای حلاجی کردن نه‌تنها از مردم پول نمی‌گرفت، بلکه به دایکم می‌گفت از صاحب کار پذیرایی هم بکند.
ادریس
بلند شو برو به سروان بگو که من اشرار را دیده‌ام.» گفتم: «الان که نمی‌شود. نمی‌بینی چه خبر است؟ صبر کن تا اوضاع کمی آرام شود؛ بعد می‌رویم می‌گوییم.» به حرفم گوش نکرد. گفت: «بروم ببینم سروان دستور تیراندازی می‌دهد یا نه.» همین که بلند شد، به سویش تیراندازی کردند و او بر زمین افتاد. فریاد کشیدم و صدایش زدم. اما دیگر تکان نمی‌خورد. شهید شده بود. دلم خیلی به درد آمد. حمزه به‌تازگی پدر شده بود.
ادریس
یک روز صبح خبر در روستا پیچید که پاوه آزاد شد! مردم از خانه‌ها بیرون ریخته بودند و شادی می‌کردند. خدا را شکر کردم. چند روزی بود که موهایم از هم جدا می‌شد و روی صورتم می‌آمد. با خودم می‌گفتم: «این میهمان‌ها حتماً بچه‌هایم هستند.» اما به کسی چیزی نمی‌گفتم. آن روز فهمیدم درست بود! گروهک‌ها با شنیدن این خبر از هم پاشیدند و راه‌ها باز شد. نیروهای خودی از داخل روانسر گذشتند و به طرف پاوه رفتند.
ادریس
درویش چای را سَرکشید و گفت: «در روانسر کمیتهٔ انقلاب تشکیل داده‌ایم و نیروهای پیش‌مرگهٔ اسلامی را پذیرش می‌کنیم. زیر نظر سپاه کار می‌کنیم. من و کدخدا عزیز مسئول کمیتهٔ روانسر شده‌ایم. به دولت کمک می‌کنیم. منطقه ناامن شده. سعی می‌کنیم روانسر را امن نگه داریم. اما تهدید کرده‌اند ما را می‌کشند.
ادریس
چند دقیقه که گذشت، سرمان را بلند کردیم و دیدیم عده‌ای دیگر با ماشین رسیدند. سلاح داشتند. فهمیدیم نیروهای خودی هستند. مسیر گروهک‌ها را نشان دادیم. نیروهای خودی به طرف کوه‌ها رفتند؛ اما دیگر دیر شده بود. بسیجی‌ها را شهید کرده بودند. جنازه‌هایشان را برگرداندند.»
ادریس
آرام گفتم: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وقتی ما غذا می‌خوریم آدم‌هایی گرسنه‌اند و غذا ندارند.» دایکم با مهربانی گفت: «حالا غذایت را بخور عزیزم. حالا غذا می‌چسبد. برایت پلو درست کرده‌ام.» بوی خوش روغن حیوانی و برنج اشتهابرانگیز بود. باوکم دستش را توی برنج چرخاند و گفت: «این‌طور برنج را توی دستت بگیر و بخور.» خوشم آمد. آستینم را بالا زدم، دستم را توی برنج چرخاندم، و به دهان بردم. مزهٔ خوش پلو حالم را جا آورد. دانه‌های برنج از کنار انگشت‌هایم پایین می‌ریخت. ولی‌محمد و علی‌محمد با خنده گفتند: «هنوز بچه‌ای. باید زیاد تمرین کنی تا یاد بگیری.» لقمه‌ام را قورت دادم و گفتم: «راستی، ما فقیریم یا ثروتمند؟» باوکم گفت: «خان‌زاد، ما خیلی ثروت داریم. اما این ثروت امانت است. مال خداست. خدا ثروت را به ما داده تا به دیگران ببخشیم.
کتابدوست
باوک و دایکم، با وجود اینکه پولدار بودند، ساده زندگی می‌کردند. اگر غریبه‌ای باوکم را می‌دید، باور نمی‌کرد بیشتر زمین‌های آن اطراف از آنِ او باشد. باوکم کشاورزی می‌کرد. دلش می‌خواست با دسترنج خودش زندگی کند
ادریس
درحالی‌که به درخت‌ها نگاه می‌کرد گفت: «خان‌زاد، ستون خانه که بلرزد خانه فرومی‌ریزد. تو که ناراحت می‌شوی، همه دلشان می‌گیرد. بلند شو. نباید باعث ناراحتی بچه‌ها شوی. توکلت به خدا باشد. خدا بزرگ است.» حرف‌های حاجی گویی تلنگری بود که باعث شد به خودم بیایم. نوه‌ها نباید ناراحتی من را می‌دیدند
آر-طاقچه
بچه‌ها ابرهای سیاهی را که به سوی ما می‌آمدند نشانم دادند. گفتم: «ای داد ... ابرها آمدند. الان باران می‌آید.» بچه‌ها خندیدند و گفتند: «دادا، مگر تو هواشناسی؟ خورشید را نمی‌بینی؟ هوا صاف است. این ابرها کم‌اند. کاری نمی‌توانند بکنند.» گفتم: «الان هواشناسی را نشانتان می‌دهم. شما که بچهٔ کوه نیستید.»
آر-طاقچه

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۴ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
۴۲,۵۰۰
۵۰%
تومان