کتاب من دعا می کنم، تو آمین بگو
معرفی کتاب من دعا می کنم، تو آمین بگو
کتاب من دعا می کنم، تو آمین بگو نوشته مسعود مختاری است. این کتاب را نشر شهید کاظمی منتشر کرده است. این کتاب روایتهایی از زندگی و سبک فرهنگی تربیتی شهید مدافع حرم علیاکبر عربی است.
درباره کتاب من دعا می کنم، تو آمین بگو
شهید علیاکبر عربی ۳ تیر ۱۳۵۵ در شهرستان خمین، روستای سرکوبه متولد شد. ایشان در ۱۵ دی ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد و ۱۳ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه، حلب، روستای حردتین به شهادت رسید. این کتاب فصل به فصل روایتی جذاب است که شما را به دیدار زندگی این شهید بزرگوار میبرد.
خواندن کتاب من دعا می کنم، تو آمین بگو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگینامه شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من دعا می کنم، تو آمین بگو
آن بندهٔ خدا هم بهحساب اینکه ما داغدار هستیم، چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و رفت داخل محوطهٔ سپاه. تا خودم را جمعوجور کنم، رنگ پدرم شده بود مثل گچ، سفید. بابا از حال رفته بود و چند مرد که دوروبرمان بودند، زیر بغلهایش را گرفته بودند و آورده بودندش کمی آنطرفتر زیر سایه تا حالش جا بیاید. به خودم که آمدم، حرفهای آن پاسدار مثل برق از مقابل چشمانم گذشت: «یه شهید دیگه هم هست که متأسفانه پیکر مطهرش توی منطقهٔ شلمچه مونده و مفقودالاثره: شهید سیدمحمود کاظمی، ۲۳ ساله، اعزامی از روستای سرکوبه!»
تازه دوریالیام افتاده بود که چرا پدرم غش کرده و چه خاکی بر سرمان شده!
پدر طاقت شهادت تهتغاریاش، سیدمحمود، را نداشت و حالا گفته بودند حتی پیکری هم در کار نیست تا لااقل مراسم خاکسپاری انجام شود.
از همان روز ذکر روزوشب پدرم شده بود سیدمحمود. میخوابید، میگفت سیدمحمود. بلند میشد، میگفت سیدمحمود.
توی هر خانهای معمولاً یکی از بچهها گل سرسبد خانه است. برای پدرم، سیدمحمود گل سرسبد بود. بین همهٔ داداشهایم، سیدمحمود برای پدرم جور دیگری بود. علیاکبر من هم به دایی محمودش کشیده بود. همهٔ کارهایش مثل سیدمحمود بود. بعد از شهادت سیدمحمود، پدرم دیگر سامان نگرفت و حالش روزبهروز بدتر شد.
سیدمحمود موقع شهادت، دو تا بچه داشت: یک پسر و یک دختر که هر دوتایشان کودک بودند. با شهادت سیدمحمود، داغ دومین برادر بر دلم ماند. وقتی بچههای سیدمجتبی و سیدمحمود را میدیدم، جگرم آتش میگرفت. پدرم نگاهش را از بچهها میدزدید. به بهانهای میرفت بیرون از خانه و تا دیروقت برنمیگشت. فقط من متوجه میشدم که کمر بابا روزبهروز بیشتر خم میشود؛ اما به روی خودش نمیآورد. من هم جرئت نداشتم جلوی پدرم گریه کنم. حلقهٔ وصل خانه من بودم: عمهٔ بچهها، دختر بابا، خواهرشوهر زنداداشهایم که هرکدام دنبال بهانهای میگشتند برای شیونکردن. با هر والزاجراتی بود، خانه را غرق در سکوت نگه میداشتم تا روز به انتها برسد. تا میدیدم بغض یکیشان نزدیک به ترکیدن است، با لبگزه آرامش میکردم. رمق به تن هیچکداممان نمانده بود. چیزی نمیگفتیم. با چشم با هم حرف میزدیم. شب که میشد، همه را از بزرگبهکوچک، یکبهیک آرام میکردم و میخواباندم. به هر چیزی که بلدم بودم، متوسل میشدم تا بابا، مامان و زنداداشهایم را آرام کنم. نوبت به خواباندن بچههای سیدمحمود و سیدمجتبی که میرسید، جانبهلب میشدم. تنها عمهشان من بودم و بچهها شب که میشد، هوس بابا میکردند. باباهایشان را از من میخواستند... . دیگر قصههایم تکراری شده بود. بهانههایم به آخر رسیده بود و کاسهٔ صبر بچههای برادران شهیدم لبریز از دلتنگی برای دیدن باباهایشان شده بود که حالا در دو قاب عکس روی طاقچه، نگاهمان میکردند.
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه