
نظرات کاربران درباره کتاب شهروند - ۱۳۹۸ سه شنبه ۸ بهمن
۴٫۵
(۲)
آلوین (هاجیك) ツ
استاد، یکی از مهمترین دلایلی که زندگی هنوز قشنگیاشو داره، این حضور شماست.
زود خوب بشید، و بازم برامون بمونید، و بخونید...
.
.
.
″بسماللهالرحمنالرحیم″
با امید به خدا، و به امیدِ اینکه لحظات جذاب و خوبی در ذهنمان ثبت شود؛ و بیاموزیم:)
مینویسیم، که قسم خوردهاند به قلم📝...
.
🖐️😃
هاجیك (آلوین)🤓
«عزیزکم، سلام. احوالت جفت و جور است؟ حالِ مادرِ خودت و بیبی چطور است؟ به همهشان سلام برسان. من هم احوالم جور است. یعنی جور بود، قبل از آخرین نویشتهات! چون من که نمیدانستم میخواهی اینگونه از من جدا شوی، و بگذاری در سرزمین غربت، غریبتر شوم، گرچه ما در سرزمین خودمان هم غریبیم. سمنـَکم، از روزی که رفیجم نویشتهات را آورد و گفت این را ارباب بعد از یَک هفته بهاش داده است، و نویشتهات را همانموقَع خواندم، دیگر نای زندگی هم ندارم. اینجور قرار نبود بیانصاف شوی و مرا که در اینجا همهی جانم را میگذارم برای تو و برای اینکه بتوانم خویشتن را آمادهی ازدواج کنم، ترک کنی. من هرجور که توانستهام کار کردم و لحظَه به لحظَه، به فکرِ تو بودهام، و دلم تنگت میشده است، و حالا تو در حق من جفا میکنی! سمنِ عزیزِ طاها، از تو میخواهم که بمانی و امیدِ زیستن را از من نگیری، و مثل قبل صبور باشی و به آنی که پدرت میگوید بااَش ازدواج کنی، جوابش را ندهی.
دوستدارِ دیرینهات، طاها حسین.»
هاجر، برای بارِ چندم به تکهکاغذ دوم که گویا دستخط صالح است، نگاه میکند:
«یکنفر گفت خدا! کاش که عاشق بشوم؛ شد و در پیچ و خمِ عشق، خدا را گم کرد...»
از جا بلند میشود و نامهی طاها حسین و یادداشت صالح را میگذارد داخلِ پوشهای، که از ایندست نوشتهها، پُر است! بعد از آن دو هفتهی پیش که سمانه را در صف نانوایی دیده بود و بههمراه بقیه، از او کمک خواسته بودند، و او گفتهبود «خدا خودش هواتون رو داره، پابند اینجور چیزا نشید، بیخیالِ صالح و صالحها، به خودتون و خداتون بپردازید» و خندیده بود، دیگر هیچیک از آنها را ندیدهبود، حتی سمانه را، تا همین امروز. به ساعت نگاه میکند، که چهار بامداد است و به آبجیِ کوچکش که درحالیکه عروسک کوچکی در بغل دارد، خواب است. روبروی دیوار اتاق ایستاده و به نوشتههایی که هرکدام، در وقتی و در حالی و هوایی، روی دیوار چسبانده شده، نگاه میکند. با چشمش دنبال متنی از ملاصدرا میگردد که سالها پیش، روی دیوار چسبانده بود؛ فکرش اما گیرِ سمنِ جفاکار است و طاها حسینی که رمقی برای زندگی نداشته و درحالِحاضر، اثری از او نیست! متنِ موردنظرش را پیدا میکند و از روی آن میخواند:
«یتیمان را پدر میشود و مادر،
بیبرادران را برادر میشود،
بی همسر ماندگان را همسر میشود،
عقیمان را فرزند میشود،
ناامیدان را امید میشود،
گمگشتگان را راه میشود،
در تاریکی ماندگان را نور میشود،
رزمندگان را شمشیر میشود،
پیران را عصا میشود،
و محتاجان به عشق را عشق میشود،
خداوند همهچیز میشود همهکس را...
به شرطِ اعتقاد.. به شرطِ پاکیِ دل.. به شرطِ طهارتِ روح.. به شرطِ پرهیز از معامله با ابلیس!»
برگهی کوچک و ماژیکی برمیدارد و درشت، مینویسد:
«و محتاجانِ به عشق را، عشق میشود... همهچیز میشود همهکس را!»
_________
روزِ بعد، جوان غریبهای کنار خیابانِ نزدیک به مسجد صاحبالزمان، از سرما بیهوش شدهبوده، که او را به بیمارستان میبرند و هرچه دنبالِ نشانیای از او میگردند، چیزی پیدا نمیشود... و حالا آن جوانکِ غریبهی دورماندهی دلتنگ، شبانهروز، کنجِ شبستان اصلی مسجد، کز کردهاست، خیره به محراب......
هاجیك (آلوین)🤓
۷:۳۰
طاها حسین، از شدت بیخوابی، دستش را به دیوار گرفته و گیجاویج بهسمت مسجد صاحبالزمان میآید. نگاهش به پالاندوز است که با حوصله به پرحرفیهای باباحجی گوش میدهد. به کنارِ پالاندوز و باباحجی که میرسد، سلامی میدهد و بیآنکه منتظر پاسخی باشد، وارد مسجد میشود. مینشیند لب حوض و به کاشیکاریهای گنبد _که کمی از آن، دیده میشود_ چشم میدوزد. _«دلم تنگش است!»
ورقهی تاشده و خودکاری از جیبِ کتش درمیآورد و شروع میکند به نوشتن...
________
باباحجی، وقتی میبیند پالاندوز بیآنکه جوابی داشته باشد، فقط گوش میدهد، زیرلب غرغری میکند و از جا بلند میشود. به داخل مسجد سرک میکشد. طاها حسین را، کز کرده گوشهی دیوار میبیند که سر روی زانو گذاشته و انگاری، ....
-:«چرو ای پسِره میلرزِد؟ یقین سردش شدِس!»
بهطرف طاها حسین میرود، صدا میزند «باباجان، حسین!» و شانهی طاها حسین، جوانک غریبهی دورماندهی دلتنگ را، تکان میدهد. طاها حسین سر بلند میکند. باباحجی صورت خیس جوانک را میبیند و با نگرانی به او خیره میماند. طاها حسین، بیآنکه باباحجی چیزی بپرسد، شروع میکند به حرف زدن...
«ارباب! قربانتان شوم، من چه کنم؟ من درپی آقا صالح اینجا بیخانمان گشتهام؛ گرچه من همهجا، در سرزمین خودم هم، بیخانمانم! هرجا را میجورم اثری ازشان نیست؛ گفتید آقا صالح هرشب از اینجا گذر میکند، هرروز و هرشب نگران نشستهام، ولی هیچکس نمیبیند که اینجا بیاید و برود! ارباب، من باید آقا صالح را ببینم؛ من زندگیام از دست میرود! من...» خسته از ادامه دادن، از جلوی باباحجی میگذرد و افتان و خیزان از مسجد بیرون میرود. به پالاندوز نگاه میکند که زیر سایهی صاحب مسجد، مشغول زمزمه کردن چیزیست. راهش را کج میکند و از سمتِ مخالفِ پالاندوز، _از همان راهی که آمدهبود_، برمیگردد.
نگاهش به تکه کاغذی میافتد که روی زمین افتاده؛ میدود و کاغذ را _که گویی بخش کوچکی از یک نوشتهی بلند است_، برمیدارد، خیره میشود به متنِ روی آن و...
_________
ساعتی بعد، طاها حسین گوشهی دیوار زار میزند. با یک ورقهی تا شده که نامهایست برای محبوبی، و تکه کاغذی در دست، که دستخطِ خودِ خودش است؛ صالح!
________
هاجر، وقتی طبق معمول جمعهها، نمازش را در مسجد صاحبالزمان خوانده، از شبستان مسجد بیرون میآید. سرش پایین است و بهدنبال کفشهایش میگردد، که باباحجی، «دخدِری کَـبل رضا»گویان، صدایش میزند. باباحجی را میبیند که به سمتش میآید. بیخیالِ کفشهایی که همیشه وسط حیاط مسجد گم میشود، به سمتش میرود، سلامی میدهد و سراغ حال و روزگارِ خودش و بچههایش را میگیرد. باباحجی اما، برخلاف همیشه که دقایق زیادی را صرف احوالپرسی از هاجر و اطرافیانش میکرد، با عجله «سلاملکم باباجان، حالِد خوبس؟»ی میگوید و در جیبهایش دنبال چیزی میگردد. بالاخره از جیب داخلیِ جلیقهاش، ورقهای بیرون میآورد و بهسمت هاجر میگیرد. «باباجان، یاددس هفتهیْ پیش میگفتی این بِچهچیه، که هرروز واسه آقاش نون میسونِد، همراهی اون چندتا جِوونی دیگه، اومدِس پیات آ اِزیت کمِک میخواسِس و فُلون؟ یاددِس اون جِوونه کا غِریب بودا؟ پِیروز، دیدم نیشِّسِس تنگی دیواری حیاطی مَـچِّد، آ یُخدِچی گیرْیهمالیِس! گفتم یقین خودش خب میشِد و فُلون! دو ساهَت بعد، پیرمرده [پالاندوز] میگفت پا دیواری او وَری مَـچِّد، یه تیکه کاغذ جُسّـِس آ باز اونجو زار زِدِس! حالا دو روزیِس خَبِری اِزیش نیس، اصی دیگه ایوَرا ندیدمش... بیو باباجان، اینا کاغِذای بودِس کا وری دیوار بودس و پالاندوزه ورداشتـِس آ دادِس به من، بیگیر بیبینم چیکا بایِد بوکونیم؛ جِوونی مردوم گمآگور شد! کفشادَم جُسّـَن واسِد، اونجوس!» با یک دست ورقهای را به سمت هاجر گرفته و با دست دیگرش به پشت سرِ هاجر اشاره میکند. هاجر کاغذ را از باباحجی میگیرد، تشکر میکند و میگوید: «به بچهها سلام برسونین»؛ سپس به پشت سر نگاه میکند: سمانه، با چادر گلداری که روی سرش بند نمیشود، و عروسکی که گویی قبلترها در بساط پالاندوز به چشم میخورْد، کنارِ کفشهای جفت شدهی هاجر، ایستادهاست. ورقه را در جیب شلوارش گذاشته، میخندد و به سمت سمانه میدود. بیتوجه به رفت و آمدها، سمانه را در هوا تابی میدهد و باهم روی سکوی شبستان مینشینند. از سمانه احوالِ پدرش را میپرسد و سمانه علاوه بر پدر، از خوب بودنِ حالِ مادرش هم میگوید. هاجر باز هم میخندد و درحالیکه دختربچه را در بغل گرفته، کفشها را پوشیده و نپوشیده، از مسجد بیرون میرود.
_________
اِیْ اِچْ|
اصلاحیه 😐:
«هاجر، خسته وارد کوچه میشود. نگاهش به آسمان بالای سرش و هواپیمایی که نزدیک است، که خیلی نزدیک است میافتد. دخترکِ زنبیل به دست را....»
.
«سمانه زمزمه میکند:
_لطفا کمکمان کنید...
نگاه هاجر میافتد به انتهای کوچه، انگار که صالح را دیده باشد! اما این خیالهای واقعی... این خیالهای دور...
_روز در خواب خیالاتم و شب بیدارم...»
حجم
۴٫۵ مگابایت
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
حجم
۴٫۵ مگابایت
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
قیمت:
رایگان