دیشب که ظرف بلور
از دستهای ناشی ِ من افتاد
و روح شفّافش، بر سنگفرش خانه پاشید
یاد دستهای ناشیِ تو افتادم
و دلم به حالِ دلم سوخت.
سِـرِشک سَبــز
به این پرنده پربسته آب و دان میداد
زنی که بال و پرش بوی آسمان میداد
و روی گونه او جای اشک چشمانش
مسیر شاعریم را به من نشان میداد
چه خوب میشد اگر باز شعر میخواندم
و او دوباره صمیمانه سر تکان میداد
من و شقایق و مجنون چقدر حیرانیم
همیشه خنده او عشق یادمان میداد
و آخرین خبر از چشمهای او این است:
زنی اسیر قفس بود و داشت جان میداد
اسماء
من با نیامدن به زمین کم نمیشدم
شیطان نشد اسیر تو، من هم نمیشدم
از داستان دلکش حوّای بُلهوَس
تا مطمئن نمیشدم آدم نمیشدم
سِـرِشک سَبــز
با ناز آمدی و نمازم شکست، باز
باور نداشتم که خدایم شکستنیست
سِـرِشک سَبــز