متوجه اوضاع شدم و از یکی از پرستارها خواستم تا داروهای مهربانو رو از اتاقش برام بیاره. وقتی داروها رو برام آوردن هرچی سعی کردم نتونستم راضیش کنم داروهاش رو بخوره و مجبور شدم از پرستارهای دیگه کمک بخوام تا ببریمش داخل. وقتی دستهای مهربانو رو گرفته بودند و بهزور میخواستند ببرنش داخل مهربانو گریه میکرد و از ته دل فریاد میکشید و میگفت: ماماااااااان ...مامااااااان... کمکم کنید، نذارید من رو ببرن، کوروووش پس کجایی، توروخدااا نذارید من رو ببرن.
دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو و ازشون خواستم تا ولش کنن، بهمحض اینکه دستش رو ول کردن مهربانو اومد سمتم و آب دهانش رو به سمتم پرت کرد و گفت: اسماعیلخان فقط جنازه من به عمارتت میاد.
همون موقع یکی از پرستارها آرامبخش رو تو دست مهربانو زد و بعد از چند لحظه بیحال شد و راحت به داخل اتاقش بردنش. مهربانو رو روی تخت گذاشتن و رفتن،
کاربر ۳۳۷۶۶۶۷