بریدههایی از کتاب تختخواب دیگران
۳٫۴
(۴۶)
روی یکی از نیمکتها نشستم و شکستی را مزهمزه میکردم که تعریفش میشد: «همهٔ رؤیاها ممکن نیست» یا «عشقهایی هست که هیچوقت به آنها نخواهی رسید».
عاطفه✨
«و إنک ماء و إن الماء قد یسقی و قد یروی و قد یغرق؛» «و تو آب هستی و آب تشنگی میآورد و آب سیراب میکند و آب غرق میکند.»
sara
اولش دلتنگی، کمکم دلآزردگیِ حاصل دلتنگی، و بالاخره خود زندگی را پذیرفته بودیم. و زندگی یعنی جمع چیزهایی که ممکن نیست
عاطفه✨
رفتن، دور شدن، و امری گذرا بودن، برایم به شیرینترین انضباط زندگی بدل شد، انضباطی که در امانم میداشت از همهٔ چیزهایی که بیرون سفر و در دنیای معمولی بود.
مجید
آدم از سادهدلیهایش خبرندارد، و همین شاید نشان آخرین بقایای چیزی باشد که بهش میگویند معصومیت.
Eli
«این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تختهاست.»
Sanaz Bagheri
سفرْ عزیمت جانهای ناآرام است.
Eli
از گمشدگی میترسیم اما به سراغ گمشدهها میرویم. همانطورکه آدم از غربت میترسد اما سفر میکند.
HaleH.Eb
روی یکی از نیمکتها نشستم و شکستی را مزهمزه میکردم که تعریفش میشد: «همهٔ رؤیاها ممکن نیست» یا «عشقهایی هست که هیچوقت به آنها نخواهی رسید».
Eli
رفتن و پراکندگی خودخواسته هیچگاه برای ما همدلیآور نبوده. مهاجرت یک پله از پیادهرو نیست. ادامهٔ رؤیای نایافته در وطن است.
فرنوش
سیالیت، به دست نیامدن آب و ناتوانی در اندازه کردن آن برای کسی که در ساحل میایستد کموبیش جلوهای برین دارد، چراکه آدم وقتی نتواند عظمت چیزی را بسنجد آن را ستایش میکند.
فرنوش
وقتی سفر میکنیم هم انگار بین خطوط یک تابلوی نقاشی پهن هستیم. اما وقتی مهاجرت میکنیم چه؟ آدمهای کشورهای دیگر را نمیدانم ولی برای ما ایرانیها مهاجر کشور دیگری بودن ساکن شدن بین لتههای یک نقاشی بزرگ از جهان و زندگی است. نه در این لته و نه در آن لتهٔ دیگر. دلبسته به ــ و گاه دلزده از ــ هر دوی اینها.
فرنوش
مثل آدمی که در اولین دیدار خلاف تصوراتمان از آب درآمده، اما صبور باشیم و بشناسیمش. اگر دوستش داریم، در او چیزهایی خواهیم یافت
Mahdieh Rahimizadeh
«شاید فراموشی مثل یک برف مهربان همهچیز را کرخت کند و بپوشاند. ولی آنها جزئی از من بودند. آنها منظرههای من بودند.»
Sanaz Bagheri
سفر فرار کوچکی است از زندگی.
«سفر گریختن به صیغهٔ اول شخص است.»
کاربر ۱۸۸۰۶۴۳
رهاشدنی بیرنگ و
مشعوف،
غریقی متفکر گاهی فرو میرود...
soheilaaa87
«جویدن یک خاطره تنها رخدادی نیست که حین آشناسازی روی میدهد.
Eli
لحظههایی است که یک جور گمراهی شیرین سراغ ذهن آدم میآید. یاد آدمهای رفته، مکانهای تسلیبخش، ماجراهای پرشور یا ناکام، رازهای مگو، امیال نامعمولِ دلفریب، دردهای شیرین عمیق. یکدفعه خیال میکنی جواب سؤالی را گرفتهای که مدتهاست با تو بوده. این همان گمراهی شیرین است.
keivan
چقدر گناه دارد ذهن ما که در مقابل تصاویرِ نادلخواه مقاومت میکند.
sara
«خشکی شاید سنگدل باشد اما دریا هیچ دلی ندارد.»
نیما
دو سال پیش، یک بار روی همین قایق، روی همین رودخانه، به او گفته بودم به تهران برنمیگردم، گفته بودم من در فاصلهٔ یک متری هم دلم برایش تنگ میشود.
چه سیالیم در عاطفه. چه حُسن غمانگیزی. چه نقص پرنعمتی.
فرنوش
آدم وقتی نتواند عظمت چیزی را بسنجد آن را ستایش میکند
Eli
رفتههایمان یک جور، ماندههایمان یک جور دیگر. از نگاه ماندهها، مهاجران بیرون گود هستند: «آخر تو چه میدانی که چهچیزی به نفعمان است یا نه؟ قهوهٔ استارباکست را بنوش.» از چشم دیاسپورا، ماندهها روزبهروز از واقعیت دورتر میشوند: «هی، رفیق عزیزم، تو هم فقط پشت این لپتاپ کوچکت یک چریک بزرگ هستی. تو هم مثل من پشت لپتاپ نشستهای.»
zahra rahimzadeh
آگوستین قدیس نوشته بود «قلبهایمان بیتاباند» و، هزار و پانصد سال بعد، بودلر انگار همان جمله را ادامه داده بود: «پس ترجیح میدهیم هر جایی بیرون این جهان زندگی کنیم.» گفته بود: «این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تختهاست.» سفرْ عزیمت جانهای ناآرام است.
لیلا.ش
چه باک وقتی باد از روی تنهایمان که تبدار از آفتاب و نمک است میگذرد. حولهها، چترها، و کلاههای رنگی، عطر مرباهای تابستان را دارد، و از دور میشود یکی از آدمهای طرحهای دین وست باشیم که مثل هزار تکه کاغذرنگی روی شنهای سفید ساحل تا سبزآبی اطلس پخش شدهاند.
neginyp
«وقتی هوایی سفید از کنار دندههای انسان عبور میکند و شانههایش از شهوت خم میشود و انسان اگر دستش را بلند کند، ستارهها را لمس خواهد کرد.» میگوید در این حالت بعضیها سخت تنها میشوند، آدمهایی هم به کتاب پناه میبرند، اما او مثل بعضیهای دیگر به فکر خودکشی میافتد. نه آن خودکشی که سالهای بعدی عمر بهش فکر میکنیم. یک جور نومیدی مطبوع که آدم میخواهد روان پردردش را به آب رودخانه بیندازد؛ انسان از زیادی هوس و شور و هیجان میخواهد نابود شود.
کاربر ۳۲۳۴۱۴۴
عظمت مثل معنایی منتقل میشود و مثل هشداری باقی میماند.
نیما
آگوستین قدیس نوشته بود «قلبهایمان بیتاباند» و، هزار و پانصد سال بعد، بودلر انگار همان جمله را ادامه داده بود: «پس ترجیح میدهیم هر جایی بیرون این جهان زندگی کنیم.»
Farnaz Hooshyar
آیا اینجا هم عابرها از چراغ قرمز رد میشوند؟ آنجا فروشندهها مؤدبترند، اینجا هم قطارها با تأخیر میرسند؟ ما در پی این شباهتها و تفاوتها دیر یا زود به آن سؤال همیشگی میرسیم؛ آیا واقعاً همهجا آسمان همین رنگ است؟
نیما
آیا خیابان بدون پیادهروی دیگری هم در دنیا هست که آنجا مغازهٔ آباناری و نمایندگی ساعت رولکس و داروخانه سالها کنار هم باشند بدون اینکه مایهٔ تعجب کسی شوند؟
نیما
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
قیمت:
۹۲,۰۰۰
تومان