بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری در قطار | طاقچه
۴٫۰
(۱۷۷)
یک دقیقه همه‌چیز عالی است، زندگی شیرین می‌شود و من چیز دیگری نمی‌خواهم و دقیقه بعد، بی‌قرارِ رفتن و گریختنم
Shirin Rassam
تنها جایی که حس می‌کنم خانه خودم است، اتاق خواب کوچکم است،
گیسو
زندگی یک پاراگراف نیست و مرگ نیز پرانتز نیست.
n re
بی‌‌انتها و بی‌نتیجه. بیدار دراز کشیده‌ام و به آن فکر می‌کنم و درد می‌کشم. از این غم‌انگیز‌تر وجود ندارد؛ دردناک‌تر از اینکه ندانی چه خبر است و آخرش به کجا می‌رسد.
sogand
به‌هرحال من از بودن خودم در این ماجرا خیلی لذت می‌بردم؛ بودن به‌عنوان یک زن دیگر، چیز شگرفی است که نمی‌شود انکارش کرد. بودن کنار مردی که تو را ترجیح می‌دهد و با وجود اینکه زنش را دوست دارد به او خیانت می‌کند. و دلیلش این است که کسی نمی‌تواند در برابرت مقاومت‌ کند
⚽️ kaka ⚽️
باید صادقانه بگویم که زن‌ها به‌خاطر دو چیز ارزش دارند؛ ظاهرشان و نقش مادری‌شان. من زن زیبایی نیستم و بچه‌دار هم نمی‌شوم؛ پس از من چه می‌ماند؟ هیچی.
Mikasa
با خوابیدن مشکل دارم و این نه به‌خاطر نوشیدن، بلکه برای کابوس‌هایی است که می‌بینم.
M
مرگ در اثر تصادف با قطار خیلی هم غیرعادی نیست. گفته می‌شود سالی دویست سیصد مورد اتفاق می‌افتد؛ یعنی حداقل روزی یک‌بار. مطمئن نیستم چند موردش تصادفی است.
آرش
حس اضطراب در سینه‌ام موج می‌زند. او فکر می‌کند می‌توانم کمکش کنم. او امیدش را به من بسته؛ درحالی‌که همه‌‌ی چیزهایی که به او گفتم دروغ است؛ یک دروغی ننگین
M
زندگی یک پاراگراف نیست و مرگ نیز پرانتز نیست.
zahra ag
انگار داشتم به‌جای زندگی واقعی ادای زندگی کردن را در می‌آوردم
M
توی فیلم‌ها دیده‌ام که آن‌ها سر پنجاه دقیقه از اتاق بیرونت می‌اندازند. گمان می‌کنم سینمای هالیوود دقیقاً چیزی در مورد مشاورین درمان مرکز بهداشت نگفته است.
M
لعنتی؛ زندگی خیلی کوتاه است.
M
«دیگه نمی‌خوام باهات جایی برم. ازم می‌پرسی چرا هیچ‌وقت دوست‌هام رو دعوت نمی‌کنم، چرا دیگه دوست ندارم با تو برم کافه. واقعاً دلت می‌خواد بدونی چرا؟ به‌خاطر خودته؛ به‌خاطر تو خجالت می‌کشم.»
M
دستم را گرفت. فکر کردم به نشانه‌ی محبت است، به نشانه قوت قلب دادن؛ ولی دستم را محکم و محکم‌تر فشار داد تا اینکه صدایم در آمد، و صورتش قرمز شد. آن وقت به من گفت اگر کاری بکنم که به دخترش آسیبی برسد، مرا خواهد کشت.
M
آن‌ها هرگز کاری برای یافتن مگان نمی‌کنند. هر روز و هر ساعتی که می‌گذرد بیشتر مطمئن می‌شوم.
M
اسکات که هرگز به عدالت و آرامش نمی‌رسد. هرگز کالبدی پیدا نمی‌کند تا به‌گور بسپارد؛ هیچ‌وقت نمی‌فهمد چه اتفاقی برای مگان افتاده است؛ بی‌‌انتها و بی‌نتیجه.
M
این‌طوری زندگی کردن، همین‌طوری که حالا من زندگی می‌کنم، سخت‌ است؛ یعنی وقتی همه بیرون هستند و در کمال خوشحالی، سخت‌تر می‌گذرد.
میمی
وقتی بچه داشته ‌باشی آسیب‌پذیر می‌شوی؛
استودیوس
من دختری که باید باشم نیستم. مدتی است که دیگر خواستنی نیستم؛ به‌نوعی تعطیل شده‌ام. نه اینکه فقط وزن زیاد کرده باشم، یا صورتم از فرط نوشیدن و کم‌خوابی پُف کرده باشد؛ نه، انگار آدم‌ بدبخت و ویرانی در چهره‌ام دیده می‌شود؛ در راه رفتنم، در حرکاتم، در رفتارم.
roxana.mirshafa
آن‌ها همانی هستند که من زمانی بودم؛ من و تام پنج سال قبل. آن‌ها همانی هستند که من نیستم؛ آن‌ها همانی هستند که من می‌خواهم باشم.
n re
ما در حافظه کوتاه‌مدت اصلاً خاطراتی ثبت نمی‌کنیم. چیزی برای یادآوری در آن وجود ندارد و برای همیشه، مثل حفره‌ای سیاه، در آن دوره‌ی زمانی باقی خواهد ماند.
Mahsa Bi
چیزی را نمی‌توانی جبران کنی و دوباره درست بگذاری‌اش سرجایش.
Mahsa Bi
نمی‌توانم فقط یک همسر باشم. نمی‌فهمم بقیه چگونه این کار را می‌کنند؛ اینکه کاری جز انتظار نداشته باشی. منتظر یک مرد باشی که بیاید خانه و دوستت داشته باشد. یا اینکه گیر بدهد به چیزی و اعصابت را به‌هم بریزد.
M
قلبم طوری می‌زند که انگار توی حلقم است؛ نا آرام و پُرطنین.
M
پدرها و مادرها به‌جز بچه‌های‌شان، به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهند.
M
چیزی که یک روز تام به من گفت و هُلم داد توی سرازیری. مطلبی که آن روز صبح توی فیس بوک نوشت. می‌دانستم که بچه‌دار شده‌اند، خودش به من گفته بود، تا اینکه دیدمش، آن پرده صورتی اتاق بچه را دیدم. می‌دانستم که او می‌آید؛ دختر کوچولوی آن‌ها. تا روزی که عکس تام را دیدم که دختر نوزادش را بغل کرده و لبخند‌زنان نگاهش می‌کند و زیر عکس نوشته بود. «این همه هیاهو به‌خاطر این است. هرگز معنی چنین عشقی را نمی‌فهمیدم. شادترین روز زندگی‌ام.» به نوشته‌اش فکر می‌کردم، می‌دانست که من نوشته‌اش را می‌بینم و خواندن این کلمات مرا خواهد کشت؛ ولی به‌هرحال آن را نوشت و برایش مهم نبود. پدرها و مادرها به‌جز بچه‌های‌شان، به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌دهند. بچه‌ها در مرکز دنیای‌شان قرار دارند و واقعاً به حساب می‌آیند. هیچ‌کس دیگری برای‌شان مهم نیست؛ برای‌شان غم و یا لذتی ندارد و هیچ‌کدام حقیقی نیستند.
j
صورتش حالتی تحقیرآمیز دارد. می‌گوید: «روزی که با هم رفتیم کنار دریاچه، تو فکر کردی که این شانس رو پیدا کردی که دوباره با هم باشیم؛ درسته؟» می‌زند زیر خنده. «همین فکر رو کردی؛ نکردی؟ نگاهم می‌کردی؛ با دو تا چشمات که لبریز از تمنا بود... من می‌تونستم دوباره تو رو داشته باشم؛ نمی‌تونستم؟ خیلی راحت بود.» لبم را به‌شدت گاز می‌گیرم. یک قدم دیگر به من نزدیک می‌شود. «تو شبیه سگ‌ها هستی؛ همون‌هایی که کسی نمی‌خوادشون و در تمام زندگی، باهاشون بدرفتاری می‌شه؛ اون‌ها رو کتک می‌زنی و کتک می‌زنی، اما باز دنبالت راه می‌افتند، چاپلوسی می‌کنند و برات دم تکان می‌دهند. التماس می‌کنند. امیدوارند که این‌بار فرق ‌کنه؛ که این‌بار یک اتفاق دیگه بیفته و یکی دوست‌شون داشته باشه. تو هم همین‌طوری هستی؛ نیستی راش؟ تو یک سگ هستی.»
j
یک برای اندوه، دو برای لذت، سه برای یک دختر؛ سه برای یک دختر.
Mahdieh
«زندگی یک پاراگراف نیست.»
مریم

حجم

۳۲۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

حجم

۳۲۲٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۴۳ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان