لارا در دنیایی زندگی میکند که شادی برایش همین نزدیکیهاست؛ مثل آرمان دوستداشتنی بابانوئل و فرشتهٔ بالدار.
اما باید این قدرت را داشته باشی که بدانی این حس ماندنی نیست. من با شک و بدگمانی بزرگ شدهام.
zohreh
باز هم مثل همیشه در دسترسام و این ناامیدکننده است.
n re
فکر میکنم مهمترین اصل در آداب معاشرت این باشد که حتی وقتی داری از هم میپاشی هم چهارچوبی برای خودت داشته باشی و محکم به آن بچسبی.
zohreh
بچه که بودم مادرم همیشه میگفت بعد از یک خواب راحت همهچیز بهتر میشود، اما من به پدرم رفته بودم؛ او هم هرگز کورکورانه مثبتاندیش نبود. حالا با اینکه از شب تا صبح خوابیدهام، هنوز برای یک قتل زیرنظرم و زندگی احساسیام هم هیچ پیشرفت و تغییری نکرده است.
zohreh
حس میکنم تماسی فیزیکی یا رشتهای هست که ما را بههم وصل کرده؛ همهمان بههم گره خوردهایم، اما هنوز در ذهنمان همه تنهاییم!
zohreh
اگر قرار باشد واقعیت بهزور خودش را تحمیل کند ترجیح میدهم تا گردن در حبابهای صابون لذتبخش فرو رفته باشم.
zohreh
دروغگفتن با تمرین راحتتر میشود، اما حس گناهکاریاش همچنان به قوّت خود باقی میماند.
zohreh
هیچچیز درست نمیشود یا دستکم برای همه درست نمیشود. چگونه توانستم فراموش کنم که خوشحالی دائمی وجود ندارد؟
zohreh
او بیشازاندازه خواستنی است. خیلی سخت است که وقتی نگاهش میکنی بدانی که این نگاه ابدی نیست، تمامشدنی است.
zohreh