قبل از اینکه بتونی بدوی، باید یاد بگیری راه بری.
Army
آنطرفِ دنیایی که میشناسیم، میان دریاهای رؤیا در آن دوردورها، جزیرهای هست به نام ناکجاآباد. سرزمینی پُر از جادو؛ در آنجا پریدریاییها آواز میخوانند، پریها بازی میکنند و بچهها هیچوقت بزرگ نمیشوند. در آن سرزمین هر روز ماجرایی اتفاق میافتد و چیزی غیرممکن نیست.
شما برای رسیدن به ناکجاآباد دو راه دارید. یکی اینکه خودتان جزیره را پیدا کنید و دیگری اینکه جزیره شما را پیدا کند. برای پیدا کردن ناکجاآباد به کُلی شانس و یک بند انگشت گرد جادویی نیاز دارید. تازه با وجود اینها، جزیره را فقط وقتی پیدا میکنید که خودش دلش بخواهد پیدا شود.
گاهی، ناکجاآباد به دنیای ما نزدیک میشود... آنقدر نزدیک که صدای خندهٔ یک پری به گوش میرسد. هرازگاهی هم ناکجاآباد درهایش را به روی چند آدم ماجراجو باز میکند. اگر از ته دل به جادو و پریها باور داشته باشید، شاید برایتان اتفاق شگفتانگیزی بیفتد. اگر یکدفعه صدای زنگولههایی را شنیدید یا جایی که اصلاً هیچ دریایی نیست، نسیمی از دریا احساس کردید، خوب دقت کنید. ممکن است ناکجاآباد حسابی نزدیکتان شده باشد. شاید هم اگر چشمهایتان را ببندید و باز کنید، ببینید در ناکجاآباد هستید.
روزی، چهار دختر ماجراجو دقیقاً از همین راه به ناکجاآباد رفتند.
این داستان آنهاست.
mahzooni
اما حالا دوستان ناپری جدیدش رفته بودند و به آنها «پرواز بهسلامت» هم نگفته بود
REYHANE