بریدههایی از کتاب دختری در اتاق طبقه سوم
۴٫۲
(۱۰۴)
چه احساسی دارد منتظر کسی باشی که هیچوقت نمیآید
Book
فصلها مثل آدمکهای کوکی پشت هم میآیند و میروند. برگها میریزند، برف میبارد، باران میبارد. گلها میشکفند، گلها پژمرده میشوند، گلها میمیرند. دوباره برف میبارد. و دوباره... و دوباره.
𝘙𝘖𝘡𝘈
دختر آرزو میکند کاش بتواند به خوابی آرام و عمیق پناه ببرد.
𝘙𝘖𝘡𝘈
فهمیدم چه احساسی دارد منتظر کسی باشی که هیچوقت نمیآید
𝐑𝐎𝐒𝐄
به پشت دراز کشیدیم و خندیدیم. هیچچیز خندهداری وجود نداشت. ولی همهچیز خندهدار بود.
***
mahzooni
«آنجا که آب روشن روان است او را دیگر نخواهی دید...
لبخندش از میان رفت و ترانههای شیرینش پر کشید.»
پری ناز
اگر لیز میخوردم و میافتادم، خیس میشدم، اما غرق نه.
melik
اما این پایان داستان نیست. این تنها پایان قسمت خوش داستان است.
nrgs612
بعضی چیزها بهتره مجهول باقی بمونه
𝐑𝐎𝐒𝐄
برای اولین بار میفهمیدم داشتن رفیق خوب چه احساسی دارد
Book
واقعاً احساس کردم قلبم مثل یک تکهسنگ در سینهام سقوط کرد.
.Mohadd3.
او تنهاتر از آن است که بشود تصور کرد.
teo;
کلید خطرناکی بود، کلیدی مهم، یک کلید پرقدرت. اما کلید کدام قفل؟
melik
دراز کشیدم و ابرها را تماشا کردم که از آسمان میگذشتند، مثل گلّهای گوسفند که وسط دشتی آبیرنگ و پهناور پرسه میزدند. پرندهها میخواندند، برگها در باد تکان میخوردند. ذهنم را آزاد گذاشتم تا با ابرها پرواز کند.
رئیس تیمارستان نخبگان
در اتاقی حبس شوی، درحالیکه بیرون زندگی جریان دارد
Book
ساعتها، روزها و سالها به آشفتهترین شکل ممکن در هم آمیختهاند؛
پریا
آنها او را هم غمگین میکردند و هم خشمگین، ترکیب این دو احساس به نظرش عجیب میآمد.
پریا
دختر آرزو میکند کاش بتواند به خوابی آرام و عمیق پناه ببرد.
پریا
دختر در اتاق دربسته تنهاست. اولش اسم روزهای هفته، ماه و سال را روی دیوار مینویسد. میخواهد حساب زمان را در آن اتاق نگه دارد، اما بعد از مدتی یک روز یا چند روز را جا میاندازد. روزها و ماهها و سالها بهسرعت تبدیل میشوند به یک آشفتگی بیمعنا. اول روز تولدش را فراموش میکند. و بعد اسمش را.
اما چه اهمیتی دارد؟ کسی به دیدن او نمیآید، کسی اسمش را نمیپرسد، کسی نمیپرسد چند سالش است.
nikooo
به بچهای که بالای سرم روی درخت نشسته بود نگاه کردم و فهمیدم هیچوقت در عمرم آدمی شجاعتر از لیلی نخواهم دید، چه زنده و چه مرده.
دختر کتابخون؛)
سالها میگذرد. دختر دیگر به نقاشیهای روی دیوار نگاه نمیکند. از آدمهای نقاشیها خسته شده است. اصلاً چه سودی برای او دارند؟ فقط صورتهاییاند روی بوم نقاشی؛ بیروح. نمیتوانند او را ببینند. نمیتوانند با او حرف بزنند. نمیتوانند به او کمک کنند. آنها بهدردنخورند.
دختر صورتشان را برمیگرداند رو به دیوار. حضورشان را فراموش میکند.
نارنگی🍊🐈
هر روز صبح، دختر به تاریخی که روی دیوار نوشته شده نگاه میکند: ۱ ژوئن ۱۸۸۹. یادش نمیآید چرا آن تاریخ را نوشته یا در آن روز چه اتفاقی افتاده است. اصلاً شک دارد که خودش آن را نوشته باشد. شاید کس دیگری، دختر دیگری، زمانی اینجا بوده. شاید آن دختر این تاریخ را نوشته است.
Mari
مامان متفکرانه گفت: «شاید بهخاطر خونه باشه. میدونم تو رو به وحشت میندازه. شاید ذهنت رو به هم ریخته؛ آدمهایی که دیشب دیدی، دخترِ امروز. شاید علائم عود اضطرابت باشن.»
اعتنایی به مامان نکردم. عاشق این بود که ذهنِ داستانیِ شخصیتهایش را واکاوی کند تا از انگیزههای کارهایی که میکردند پرده بردارد. خب، من واقعی بودم، نه داستانی و از تلاشهایی که برای تجزیه و تحلیلم میکرد هیچ خوشم نمیآمد.
کاربر ۴۹۶۷۲۲۶
هیچچیز خندهداری وجود نداشت. ولی همهچیز خندهدار بود.
Book
فصلها مثل آدمکهای کوکی پشت هم میآیند و میروند. برگها میریزند، برف میبارد، باران میبارد. گلها میشکفند، گلها پژمرده میشوند، گلها میمیرند. دوباره برف میبارد. و دوباره... و دوباره.
kata
به پشت دراز کشیدیم و خندیدیم. هیچچیز خندهداری وجود نداشت. ولی همهچیز خندهدار بود.
kata
ارواح و تکشاخ و جادو. نمیتونی بودنشون رو اثبات کنی، ولی نبودنشون رو هم نمیتونی ثابت کنی
infj.cam
فصلها مثل آدمکهای کوکی پشت هم میآیند و میروند. برگها میریزند، برف میبارد، باران میبارد. گلها میشکفند، گلها پژمرده میشوند، گلها میمیرند. دوباره برف میبارد. و دوباره... و دوباره.
Mari
تصور کردم خانوادهٔ مرموز بنت هم زمانی به همان ماه و ستارهها نگاه کردهاند. آنها هم صدای جیرجیرکها را میان درختان شنیده بودند، تابش کرمهای شبتاب را در جنگل دیده و نسیم خنک شب را روی پوستشان حس کرده بودند؛ درست مثل الانِ من.
teo;
شاید دختر مومشکی همان کسی باشد که منتظرش بوده است.
dadmehr
حجم
۱۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
قیمت:
۷۳,۰۰۰
تومان