همیشه به پیش، عقب هرگز.
vania
این حقیقت که واقعاً او را دیدم خوابم را میپراند، مثل یک قوطی پر از نوشابهٔ انرژیزا.
آنِه
«تو همیشه میخواستی همهچیز رو درست کنی به جای اینکه بنشینی و فکر کنی که اصلاً چرا اون چیز خراب شده. اگه پایه ترک داشته باشه، ساختن سخته
مستاجر خدا :)♡
نمیدانم این عذرخواهی باید برای چه باشد!
آه بلندی میکشم و به تصویرم در آینهٔ سرویس بهداشتی هتل نگاه میکنم، دوباره نگاه میکنم و میبینم همهٔ دستشوییها خالی است. سگرمههایم را درهم میکشم و دستم را در موهای قهوهای بههمریختهام میبرم و سعی میکنم صافشان کنم، طوری که کیم دوست دارد. بعد از چند تلاش ناموفق، من و موهایم منصرف میشویم و برای آخرین بار سراغ دستبند میروم.
موقع وارسی دستبند، آویزهای نقرهای درخشانش به هم میخورند و جرینگجرینگ میکنند؛ سروصدایی که با صداهای ضعیف جشن فارغالتحصیلی دبیرستان در آنطرف در، قاطی میشود. شاید وقتی دستبند را ببیند، بالأخره بگوید مشکل چیست یا از کجا معلوم، شاید فقط بگوید دوستم دارد و اصلاً حال بدش هیچ ربطی به من نداشته است.
سرم را جلوتر میبرم تا بهدقت به شش آویز ریزش نگاه کنم، هرکدام بهازای هر سالی است که با هم بودهایم. خیلی شانس آوردم که کسی را در وبسایت فروش زیورآلات پیدا کردم تا در طراحی آویزها کمکم کند، چراکه من مطلقاً
کتاب خوان
من دفترچهٔ خاطرات صورتیاش را یواشکی از کولهپشتیاش برداشتم و روی سه صفحهٔ سفید اول آن نوشتم «من ♥ تو».
نوشتهها را که دید گریه کرد. اشکریختنش که تمام شد، شروع کرد به تهمتزدن.
داد زد: «همهٔ رازهام رو خوندی؟» با یک دستش به من اشاره میکرد و با دست دیگرش دفترچه را به سینهاش چسبانده بود.
گفتم: «نه» و چهارپایهام را به سمت او چرخاندم؛ «من فقط فکر کردم ممکنه... نمیدونم... عاشقانه باشه.»
❤️Sahel❤️
چرا هر دقیقهٔ جدید همچنان مثل خیانت به همهٔ لحظات قدیم است؟
Baker Book Reading Contest
کیم، میتونستی خیلی راحت بگی میخوای بری دانشگاه برکلی نه کالیفرنیا. من که دیگه بورسیهٔ فوتبال رو نگرفتم. برام مهم نیست کجا بریم تا وقتی با هم...»
«من نمیخوام با هم باشیم!»
حرفش مانند سیلیای به صورتم میخورد. چشمهایم را از جاده برمیدارم و به او نگاه میکنم؛ دختری که از کلاس سوم دوستش داشتهام. الان دیگر او را نمیشناسم.
clashiro
میگویم: «ولی باز هم حرفهات یادم بود. بالأخره بهشون گوش دادم و یاد گرفتم روی پای خودم بایستم. فهمیدم کی بودم و کی میخواستم باشم.» به مارلی فکر میکنم. به کارآموزی. به کلاسهای روزنامهنگاری. «فهمیدم کی هستم. بدون تو.»
بهتزده شده و زبانش بند آمده است. عجیب است! من ادامه میدهم، بالأخره کلمههایی را میگویم که لازم بود بگویم، اما هرگز نتوانسته بودم پیدایشان کنم؛ «ما همدیگه رو تحمل میکردیم، کیم! تو و من. خوشحال هم نبودیم.»
مستاجر خدا :)♡
هر بار یه قدم، همیشه به پیش، عقب هرگز.
Fatima
«تو همیشه میخواستی همهچیز رو درست کنی به جای اینکه بنشینی و فکر کنی که اصلاً چرا اون چیز خراب شده. اگه پایه ترک داشته باشه، ساختن سخته.
clashiro