جملات زیبای کتاب گاف | طاقچه
تصویر جلد کتاب گاف

بریده‌هایی از کتاب گاف

انتشارات:نشر صاد
دسته‌بندی:
امتیاز
۴.۳از ۳۲ رأی
۴٫۳
(۳۲)
حال کسی را داشتم که ظلّ تابستان از پلّه‌های هواپیمایی در جدّه رفته بالا، چهارپنج ساعت بعد در چلّهٔ زمستان از همان پلّه‌ها در مسکو پایین آمده. آن‌همه اختلاف توی یک کف دست شهر درست زیر سبیل خودمان؟ چطور شهر مثل تخم‌مرغ تَرَک برنمی‌دارد.
n re
_ آدما رو باید تو موقعیتا بذاری. شرایط تعیین می‌کنه که هرکس چه رفتاری از خودش بروز می‌ده.
n re
بالاخره بعضی وقت‌ها هم ممکن است افکار خداپسند به سراغ آدم بیاید.
n re
تشکر اگر به‌وقتش نباشد شبیه سلام گرگ است، نمی‌شود فکر کنی بی‌طمع است.
n re
آن کسی هم که قرار است زاغه‌نشین را ولی‌نعمت انقلاب ببیند ما نیستیم! درساحل‌نشستگان مرادند. ما خودمان غرقه محسوب می‌شویم و ولی‌نعمت.
n re
معمولی‌بودن خیلی دامن‌گیر است و ملال‌آور.
n re
می‌خواهی و نمی‌خواهی که از دنیایت جدا شوی و در عین اینکه روزمرّگی تو را مثل نهنگی بلعیده و در کام خودش فرو برده و می‌رود که فراموش کنی بیرون شکمش دنیای دیگری هست، باز اما گه‌گداری نهنگ، دهانش را باز می‌کند و می‌فهمی که همه چیز در بیرون از چهاردیواری تو دارد راه خودش را می‌رود و روزمرّگی‌های خاصّ خودش را به‌وجود می‌آورد و البته نهنگ‌های دیگری هستند و شکم‌های دیگری که آن‌ها هم گه‌گداری می‌آیند به سطح و دهانشان را باز می‌کنند و اجازه می‌دهند دنیای درون شکمشان برداشتی دیگر داشته باشد.
n re
جو سنگین است و کسی حرفی نمی‌زند. می‌توانم هزار بار غلط کنم ازاینکه شیدا را آورده‌ایم. بچه‌ها نباید از بیرون مدرسهٔ یک معلم زیاد بدانند؛ علی‌الخصوص که هُمَزه لُمَزه جزء صفاتشان باشد.
کاربر ۱۲۴۱۷۵۹
وقتی کسی دانسته سؤال می‌پرسد یعنی دارد آب را گرم می‌کند تا آرام‌آرام پرَت را بِکَند.
n re
انتظار از آدم منجی می‌سازد، مخصوصاً اگر زیاد طول بکشد. برایم هراس‌آور است که کسی برای گشایش امرش منتظر من باشد و درصدی امید در روانش تزریق کرده باشم
n re
حال کسی را داشتم که ظلّ تابستان از پلّه‌های هواپیمایی در جدّه رفته بالا، چهارپنج ساعت بعد در چلّهٔ زمستان از همان پلّه‌ها در مسکو پایین آمده. آن‌همه اختلاف توی یک کف دست شهر درست زیر سبیل خودمان؟ چطور شهر مثل تخم‌مرغ تَرَک برنمی‌دارد.
safaeinejad
کمک‌کردن یه قانونی داره، یه حد و اندازه‌ای داره، حساب‌کتابی داره،
n re
حال کسی را داشتم که ظلّ تابستان از پلّه‌های هواپیمایی در جدّه رفته بالا، چهارپنج ساعت بعد در چلّهٔ زمستان از همان پلّه‌ها در مسکو پایین آمده. آن‌همه اختلاف توی یک کف دست شهر درست زیر سبیل خودمان؟ چطور شهر مثل تخم‌مرغ تَرَک برنمی‌دارد.
parisa_msi
ایمان دندان‌های من را شمرده. می‌داند اگر مخالف باشد من خیلی موافق می‌شوم و بعد دوتا قطب را تشکیل می‌دهیم و بااینکه هرکداممان تعلقی به ادلهٔ طرف مخالف داریم، اما تلاش می‌کنیم سنگرمان را حفظ کنیم. پس بهترین راه رسیدن به یک جوّ متعادل این است که بخشی از موافقت را او به گردن بگیرد تا بخشی از مخالفت آزاد شود و خودخواسته و ناگزیر به من برسد.
parisa_msi
آدم می‌تواند از معمولی‌بودن دل‌تنگ شود، مادام که معمولی‌بودنش جاری است و بدون تهدید دارد راه خودش را می‌رود و چای بعدازظهر داغ است و حرف‌های معمولی برای گفتن هست. همچو که پایت را از دایرهٔ امن بگذاری بیرون یا تهدید به بیرون‌رانده‌شدن را حس کنی، تازه می‌فهمی تا چه حد معمولی‌بودن را دوست داشته‌ای و وابسته‌اش بوده‌ای و به هیچ قیمت نمی‌خواهی از آن جدا شوی و اگر پایش بیفتد که یک تجربهٔ نو تو را از دنیای سینوسی‌ات بیرون بکشد، مثل چتربازی که مخ‌مخهٔ بازنشدن چترش را دارد، نگران باشی که نکند نتوانی دوباره برگردی به حال معمول.
عاطفه سادات
ساکت‌اند و نگاهم می‌کنند، ازاینکه این‌ها را گفته‌ام متعجّبم. انتظار ندارم بگویند آه ای معلم. آواز داوودی خواندی، ما را زنده کردی. متنبه شدیم، ازاین‌به‌بعد درس می‌خوانیم تا پولی که پدر و مادرمان خرج می‌کنند، حلال شود. علی‌الخصوص که وقت سخنرانی‌ام الهه به شیدا چشمکی زد و نیشخندی. فقط انتظار دارم عطار و بقیه‌شان که سروته یک کرباس‌اند، وقتی گوشی‌هایشان را می‌گیرند دستشان یک درصد کوچکی چندششان شود. احساس بسیار رقیق‌شده‌ای از عذاب‌وجدان من وقتی غذای گوشتی درست می‌کنم و بسیاربسیار رقیق‌شده‌تر از افسردگی‌ای که دامن مریم را چسبید. فروغ دست می‌برد بالا، نگاهش می‌کنم، که یعنی چه می‌خواهی؟ می‌خواهد برود دست‌شویی!‌ لابد خیلی متأثر شده.
♡ماوی♡
امتحانم را باید بگیرم چون سنگ که از آسمان نباریده.
♡ماوی♡
می‌رویم دم درِ خانهٔ خدایی. میلاد طبق معمول بیرون است. از مادرش می‌پرسد. من خبر ندارم؛ ولی در عوض برایش یک ملاقه خورشت آورده‌ام؛ شاید هم دو ملاقه! برای سقف خانه شکایت کردند، مادرشان رفت کمپ و دو ملاقه هم خورشت گیرشان آمد که باید زیر همان سقف بخورند. حرکت جهادی می‌رود جلو.
♡ماوی♡
دختربچه‌ای پَرِ چادر مادرش را گرفته. من او را نگاه می‌کنم، او زیرزیرکی من را. یک عروسک قدیمی زده زیربغل. از آن عروسک‌های قدیمی که به اجداد میمونمان بیشتر شبیه هستند تا انسان تکامل‌یافته و نیم قرن تجربه در ترساندن کودکان، اعم از خودم را در کارنامه دارد. فکر نمی‌کردم دیگر از این تیره، عروسکی باقی مانده باشد. بدن پشمیِ خشکی دارند شبیه به گوسفند و درست به همان رنگ با یک صورت پلاستیکی که بدون استثنا خودکاری است. صورت عروسک را دقیق می‌شوم. اگر خودکاری نباشد اسمم را عوض می‌کنم. اسمم ارغوان باقی می‌ماند.
♡ماوی♡
ایمان فرزند تسلیم‌شدهٔ لحظه است و ورودی‌ها پدرش را درنمی‌آورند. اصول اوّلیهٔ راضی‌بودن را بلد است و توی تلهٔ اگر فلان‌چیز اتّفاق بیفتد همه چیز خیلی خوب می‌شود، نمی‌افتد. همه چیز را قبول کرده. من ولی فرزند تسلیمِ «قیاس» م. مقایسه من را سینوسی می‌کند. من به نسبت خوش‌حالم و به نسبت راضی.
کاربر ۱۲۴۱۷۵۹
چشم‌های آبی درشتی دارد، پوست برنز سوخته و موی لخت طلایی‌اش از زیر روسری پیدا، سی و شش دندانش دسته‌به‌دسته، سالم و ردیف و امید به زندگی‌اش بالای نود سال. باید باور کنیمش؟ حقش نیست چنین زنی در این محله، در این خانه، از این در بیاید تو. حتماً درِ ورودش به دنیا در لحظهٔ مساعدی باز نشده که اینجاست. می‌گُنجید تصور کنی در خیابانی سنگ‌فرش‌شده در پاریس یا برلین، یک لیموزین ترمز کند، راننده‌ای سبیل‌پوارویی دُور بزند و در را برای مادام باز کند و مادام او باشد. چه مادام دلبری گوشهٔ این خانهٔ بی‌صحاب افتاده.
n re
هیچ‌چیز را باور نکرده و منتظر است سر ساعت مقرری درِ درست باز شود و او بزند به چاک. وقتی همه چیز قرار است تمام شود و دل بکنی و بروی دیگر هیچ‌چیزِ غصه‌داری وجود نخواهد داشت. همهٔ غصه‌ها مال یکجانشینی است و تصور خلود.
n re
دوست دارم به خودم بگویم هیچ‌چیز اینجا عجیب نیست. همه چیز سر جای دقیق خودش و محصول نهایی فرآیندهای تعریف‌شده است. یک سری آدم‌اند با چشم و گوش و دهان و دست و پا، که دارند زیست می‌کنند و تنها تفاوتی که وجود دارد در امکانات زیست است، همین. اگر امکانات زیستشان را در ذهنمان عوض کنیم چه؟ مثلاً اگر تن این بچهٔ یک‌لاقبایی که روبه‌روی من نشسته و زل‌زل نگاه می‌کند تا چیز قابلِ‌تحسینی از من بیرون بکشد، لباس برندی از مرغوب‌ترین کاموای موهر باشد، شخصیتش فرق می‌کند؟ عجزولابه‌اش عوض می‌شود؟ در مفهوم و منطوق حرف‌هایش تفاوتی حاصل می‌شود؟ احمق باشم اگر فکر کنم تفاوتی وجود ندارد.
n re
انگار که هر چیزی می‌تواند در این دنیا یک امتیاز باشد. حتّی بیشتر بدبخت‌بودن. آن‌طور که او می‌گفت انگار قبلاً با اهالی مسابقه داده و برتری بلامنازع خود را در بدبختی به همه اثبات کرده بوده و حالا باید جایگاهش را در جدول رده‌بندی حفظ می‌کرد.
n re
هیچ‌کداممان لوبیاسبزخور نیستیم. لوبیاپلو درست می‌کنم؛ اما هر سه‌تایمان لوبیاها را موقع خوردن سوا می‌کنیم. خودم تک‌وتوک می‌خورم، به‌خاطرِ خاصیتش مثلاً، ولی دوست داشتم علی بخورد. بعد از غذا، برایِ‌اینکه اسراف نشود لوبیاسبزها را از کنار بشقاب‌ها جمع می‌کنم و می‌ریزم توی قفس فنچ؛ ولی این‌ها دلیل نمی‌شود لوبیاسبز نخرم. خریدش یک کهن‌الگو است.
کتابخوار اعظم
به این دیرفهمی بشر فکر می‌کنم و اینکه آیا اساساً فنون فرزندپروری مادر و پدرمان که از مادر و پدرشان گرفته‌اند که آن‌ها هم سینه‌به‌سینه از هفت پشت قبلشان، می‌تواند روی بچه‌هایمان که همهٔ تعریف‌ها را عوض کرده‌اند، جواب بدهد؟ وقتی داده‌های مسئله عوض شده‌اند، باید به فکر راه‌های دیگر و نتیجه‌های دیگری بود.
n re
ضرب‌المثل «هرچی سنگه مال پای لنگه» خیلی خالق فهیمی داشته. من به عمق تفکرش و کشف این قانون همیشه‌جاری، احسنت می‌گویم. در عوض به آن کسی که گفته «پول خوشبختی نمی‌آورد» طراز «نیاز به‌دقّت بیشتر» را می‌دهم. چه کسی به این گزاره رسیده و چطور رسیده؟ احتمالاً برآمده از انشای یک بچه‌مدرسه‌ای نخاله بوده که خواسته خودش را برای معلمِ ندارش لوس کند؛ اما ازآنجاکه عکسش کاملاً اثبات‌شده است، یعنی «بی‌پولی، بدبختی می‌آورد»، باید درموردِ این ضرب‌المثل با تأمّل بیشتری برخورد کرد. دستِ‌کم می‌شود گفت «پول از بدبختی جلوگیری می‌کند» و یا «پول‌داربودن گونهٔ خاصی از خوشبختی است»
n re
آدم فک می‌کنه اینا زندگی نمی‌کنن. اینا نمی‌خندن. اینا هر روز که از خواب پا می‌شن می‌گن لعنت به این زندگی سگی. بعدم تا شب جون می‌کنن و غصه می‌خورن و برا بدبختیاشون گریه می‌کنن. آدم فک می‌کنه اینجا نمی‌شه خندید. جا نداره.
n re
حالا که بچه را فروخته حتّی به نظرم می‌آید بچه با نونِ خشک خالی کنار مادر خودش بزرگ شود، خیلی بهتر است ازاینکه معامله شود.
n re
ما خیلی تلاش کرده‌ایم اینکه هستیم نباشیم؛ که دست بیندازیم گَلِ چیزهایی مثل تربیت بچه و کتاب‌خواندن و سلیقهٔ خاص‌داشتن در لباس‌پوشیدن و دکور خانه و خوردوخوراک و گردنمان رایک سر از معمولی‌بودن بالاتر نگه داریم. لباس‌هایمان را از حراجی‌های فصل بخریم با قیمت‌هایی خوب تا جنس مرغوب‌تری بپوشیم. طبّ شیمیایی را قبول نداشته باشیم، نظام آموزشی را بدوبیراه بگوییم، کتاب انسان خردمند بزنیم زیربغل؛ ولی مجموعاً که نگاه کنی همان کلمهٔ «معمولی» رویمان سوار است. چون هیچ‌چیزی از ریتمِ دائمی خودش خارج نشده و نظمِ همیشگی با اندک تزلزل و لرزشی که لازمهٔ گذر از ایّام است، دارد حکومت خودش را بر مجرای زیست ما ادامه می‌دهد.
baaraan

حجم

۲۱۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۸ صفحه

حجم

۲۱۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۱۸ صفحه

قیمت:
۶۳,۰۰۰
تومان