الکس فینفین میکند. دستهایش را که از روی بینیاش برمیدارد، صورتش یکهو توی هم میرود. خون کاملاً بند آمده است. میپرسد: «آخه کدوم دختری دلش میخواد صداش بزنن رابینسون، رابی، یا سان؟»
«همون دختری که صورتت رو له و لورده کرد.»
ن. عادل
من در دلداری دادن آدمهایی که گریه میکنند، افتضاحم. در این وضعیت حس عجیبی پیدا میکنم. فکر میکنم خودم مقصرم.
Book
عاشق خندهٔ بابابزرگم چون از ته دلش میخندد
Book
گمون کنم اینکه توی چه خونوادهای باشی شانسیه.
Book
تا به خودم بیایم و ببینم چی شده خون از بینی اَلِکس کارتر روی لباسم میپاشد. مشتم گزگز میکند. خونش به آستین راست گرمکنم پاشیده شده است. همه دوروبرمان جمع میشوند. الکس مثل یک بچهٔ کوچولو زار میزند.
«اون دیوونهست!» جیغ میکشد و به من اشاره میکند. «من رو با مشت زد!»
نباید بهم میگفت رابین گنجشکه. اگر میفهمید کی باید جلو زبانش را بگیرد احتمالاً الان صورتش عیب و ایرادی نداشت و عینهو بچهکوچولوها هقهق نمیکرد.
ن. عادل
«توی دردسر افتادم.»
میگوید: «دردسر بد چیزیه.»
«از مدرسه که بهتره.»
Book
«کارهای اون به تو مربوط نیست. تو میتونی فقط رفتار خودت رو تغییر بدی.»
Book
شستش را روی قلبش میکوبد و میگوید: «تو همیشه اینجا پیشمی.»
Book
بابابزرگ گفت بعضی آدمها توی زندگی هستند که تو را وادار میکنند بهترین فردی بشوی که میتوانی. هیچوقت نباید چنین افرادی را رها کنی.
Book
میگویم: «منظورتون چه جور خانمهاییه؟ همون نازکنارنجیهایی که کلی نازوادا دارن و اجازه میدن پسرهای احمق بهشون بدوبیراه بگن؟»
Book
چون او مثل بابابزرگ است و فکر میکند مثل درخت افرا توی وجود همهٔ آدمها هم شیرینی هست.
Book