«مادرم پارسال وقتی داشت بچه به دنیا میآورد، مُرد. نوزاد هم مُرد. بعد پدرم مریض شد، و تقریباً یه سال مریض بود، بعد تو فوریه، حدود چهار هفتهٔ پیش، اونم مُرد.»
maneli1388
فصل ۱: بز قدرشناس و قاشقهای سخنگو
اینجا هستم و دلم برای خودم میسوزد.
نشستهام روی صندوقی چوبی و بین قفسی پر از غاز و یک بز گیر افتادهام. اگر به غازها زیادی فشار بیاورم، قاتقات میکنند و نوکم میزنند، و با اینکه کُتم آنقدر کلفت است که دردم نمیآید، ولی باز هم گریهام میگیرد. اگر به بز زیادی فشار بیاورم، موی بافتهام را میخورد. همین حالا هم یک گیسِ بافتهام ده سانتیمتر از آن یکی کوتاهتر است و روبان هم ندارد؛ به خاطرش دلم میخواهد گریه کنم.
میتوانم بلند شوم، ولی قایق خیلی تکانتکان میخورد و ممکن است بیفتم روی آب و فضلهٔ ماهی که کف قایق پخشوپلاست. حتی اگر نیفتم، ممکن است با یکی از ماهیگیرها روبهرو شوم، و آنها همینطوریاش هم از اینکه یک بچهٔ ده ساله توی قایقشان است عصبانی هستند. فکر میکنند بودن بچه توی قایق بدشانسی میآورد. اگر دختر باشد هم که بدتر.
میتوانم بروم پیش پیرمرد و کرهالاغِ دریازدهاش بنشینم، ولی ممکن است بپرسد چرا اینهمه راه را از کُپِنهاگ تا جزیرهٔ بُرنهُلم تنهایی سفر میکنم، و من نمیخواهم دربارهاش حرف بزنم. گفتنش حتماً من را به گریه میاندازد.
دیبا جون
از پنجره بیرون را نگاه میکنم و میبینم مادربزرگ دارد سر یکی از مرغها را میبُرد. همانطور که مادربزرگ کنار تختهٔ برش ایستاده و حرص میخورد، بدن مرغ دور حیاطپشتی میدود و خونش همهجا میپاشد. مرغِ بیسر مثل یک بَربَر رفتار میکند و وقت باارزش مادربزرگ را میگیرد.
سمانه انصاف جو