این داستان در مورد دو بچه است ـ دختری به اسم گرتل و پسری به اسم هانسل ـ که در یک دنیای جادویی و ترسبرانگیز سفر میکنند. داستان دو بچه است که مبارزه میکنند، و شکست میخورند، و بعدش شکست نمیخورند. داستان دو بچه است که معنی همهچیز، معنی زندگی را کشف میکنند.
قبل از اینکه ادامه بدهم، باید هشدار بدهم: داستانهای گریم ـ یعنی آنهایی که به خاطر بچههای کوچک دستکاری نشدهاند ـ خشونت و خونریزی دارند. و داستانی که قرار است الان بشنوی، یعنی تنها داستان واقعیِ کتاب افسانههای برادران گریم، تا دلت بخواهد خشونت و کشت و کشتار دارد.
واقعاً.
اگر اینجور چیزها ناراحتت میکنند، پس بهتر است از همین حالا با هم خداحافظی کنیم.
الهام حمیدی
شاید سرزمین گریم جای ناراحتکننده و دلخراشی باشد، اما ارزش اکتشاف را دارد. چون در زندگی واقعی، آدمیزاد حد اعلای زیبایی و دانش و روشنگری را در تاریکترین و مرموزترین محلها کشف میکند.
و البته بیشترین خونریزی را.
الهام حمیدی
در جنگلی نزدیک خانهٔ لرد، پیرمردی سرگردان بود که دماغ دراز و پشت خمیدهای داشت و لبهایش دور دهن بیدندانی چین خورده بودند. دنبال دوتا بچه میگشت، پسر و دختری که خیلی وقت پیش گم شده بودند.
پیرمرد خیال داشت زیر شاخههای درختی که به نظر جای راحتی میآمد، بنشیند و به استخوانهای دردمندش استراحت بدهد، که از دور صدای گریه شنید. رد صدا را گرفت و رسید پای یک درخت نارون عظیم و چشمش به پسری افتاد که سرش را تو دستهایش گرفته بود. پیرمرد دلش به حال پسر بیچاره سوخت، دلداریاش داد و پرسید کمک لازم دارد یا نه.
پسر با ناله گفت: «هیچکس نمیتونه به من کمک کنه. باید سه روز دیگه برم جلو در جهنم و خودمو به شیطون تحویل بدم که تا یک لحظه بعد از ابد عذاب وحشتناکی بکشم.»
الهام حمیدی
مثلاً همین هانسل و گرِتل را در نظر بگیر. دوتا بچهٔ کوچک و طمعکار میخواهند خانهٔ یک جادوگر را بخورند، خب او هم تصمیم میگیرد آنها را بپزد و بخورد ـ که به نظر من منصفانه است.
sahar