بریدههایی از کتاب قصه ها عوض می شوند؛ زیبای خفته
۴٫۸
(۵۵)
مامان و بابا باز بههم نگاه میکنند.
ن. عادل
مامان دهانش را باز میکند که حرفی بزند، اما چیزی نمیگوید. به بابا نگاه میکند. شاید دارد نرم میشود و کمکم رضایت میدهد.
میگویم: «ما ازش نگهداری میکنیم. هرروز میبرمش پارک و غذاهای خوب بهش میدیم.»
مامان و بابا باز بههم نگاه میکنند.
مامان میگوید: «میشه سرگرمی خوبی باشه...»
بابا میگوید: «بهشون مسئولیتپذیری یاد میده.»
F.Shetabivash
به تمام اتفاقهایی که در اِیبیرُز افتاد، فکر میکنم؛ به همهٔ چیزهایی که یاد گرفتهام؛ اینکه چقدر مهم است از حال لذت ببری و زیاد درگیر آینده نباشی.
شاید لازم نباشد خیلی زود بزرگ بشوم. اگر بری میتواند در زمان حال و در لحظه زندگی کند، من هم میتوانم. شاید بهتر باشد چند سال صبر کنم و بعد تلفن همراه بخرم. بعد هم، دلم نمیخواهد وقتی خانهٔ دوستم هستم، برادرم هزاربار به من زنگ بزند!
F.Shetabivash
همیشه هم بد نیست بهجای یک خواهر بزرگتر، یک برادر کوچکتر داشته باشی.
★
زندگیکردن توی صد سال دیگه، خیلی هیجانانگیزه. مطمئنم صد سال دیگه لازم نیست اینهمه پله رو بالا بیای تا به اتاق زیرشیروانی برسی. فقط کافیه بری توی یه جعبهٔ کوچولو، یه دکمه رو فشار بدی و برسی بالا.
★ fatemeh ★
هوای اینجا مرطوب است؛ مثل حمام میماند. بوی شیرین و خوبی هم میآید؛ مثل بوی گل. مثل آن وقتی که جونا شیشهٔ عطر مامان را انداخت زمین و شکست. مامان اصلاً خوشحال نشد!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
خُب، بدک نبود؛ منطقی است. البته زیاد هم منطقی نیست! اما کمی منطقی است؛ هان؟
★
کاش وقتی به دنیا آمدم، کسی بود که به من هم شجاعت هدیه کند. قطعاً خیلی بهدرد بخورتر از آن خرس قهوهای گندهای است که عمهٔ بزرگم برایم فرستاد.
★ fatemeh ★
اگر جونا پرواز کند، من چهکار کنم؟ کمی به او حسودیام میشود. اگر پرواز کند، میتواند زودتر به کنترل تلویزیون برسد و هرچه میخواهد، ببیند. من هم دلم میخواهد بتوانم پرواز کنم.
★ fatemeh ★
خمیازه میکشم و به خودم میگویم بهتر است بعداً نگران این قضیه باشم. الان فقط باید چشمهایم را ببندم و به خودم بگویم: خوب بخوابی!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
مامانبزرگم قبلاً برای من و جونا قصه میخواند. من ۹۵ درصد حواسم جمع بود و به قصه توجه میکردم، جونا ۵ درصد!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
یکی از بدیهای خانهٔ شیشهای همین است که نمیتوانی وانمود کنی خانه نیستی.
𝐑𝐎𝐒𝐄
یه ماژیکی که سُس کچاپ تولید میکنه؟
★
یکی از بدیهای خانهٔ شیشهای همین است که نمیتوانی وانمود کنی خانه نیستی.
★
رفتن توی آینه اصلاً درد ندارد؛ انگار که روی ابرها راه میروی.
وقتی به زمین میرسیم، میفهمیم که توی یک بُرج سنگی فرود آمدهایم. یک راهپلهٔ گرد پشت سر ماست که میپیچد و بالا میرود و حداقل ۱۵تا پله دارد؛ شاید هم بیشتر. چندتا پنجرهٔ دایرهای هم هست که نور خورشید از آنها میتابد.
روی زمین یکعالمه ظرف و ظروف هست؛ از کتری گرفته تا لیوان. انگار توی گاراژی هستیم که مردم وسایل اضافهشان را توی آن نگه میدارند.
هوای اینجا مرطوب است؛ مثل حمام میماند. بوی شیرین و خوبی هم میآید؛ مثل بوی گل. مثل آن وقتی که جونا شیشهٔ عطر مامان را انداخت زمین و شکست. مامان اصلاً خوشحال نشد!
جونا میپرسد: «توی چه داستانی اومدیم؟»
اسمعیل زاده
چکه میکند. «آره، ولی اگه تا نُه و سی دقیقه خبری از ما نشه، احتمالاً دنبالمون میگردن و کلی نگران میشن.»
she she
شمارهٔ یک: رابین را بیدار کن.
شمارهٔ دو: بری را خواب کن تا ۱۰۰ سال دیگر؛ تا وقتیکه یک شاهزاده بیاید و بیدارش کند.
شمارهٔ سه: یه راه جادویی برای برگشتن ما به خونه درست کن.
شمارهٔ چهار: یه تمساحی درست کن که کاراته بلد باشه.
میدانستم! سعی میکنم کاغذ را از زیر دستش بکشم. «جونا! تو نمیتونی تمساحی داشته باشی که کاراته هم بلده، کجا قراره زندگی کنه؟!»
«با ما!»
«تو میخوای یه تمساح با خودت بیاری اسمیتویل؟! لابد قراره توی وان حموم بخوابه!»
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
انگار مشکلی پیش آمده.
رابین رفته است!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
اشکالی ندارد اگر چند دقیقه چشمهایم را ببندم، نه؟ خستهام. الان توی خانه نصفهشب است و من باید خواب باشم.
چشمهایم... سنگین...
خیلی سنگین...
من خیلی خسته...
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
با صدایی که سعی میکنم مهربان باشد، میگویم: «عزیزم! آقای خوشتیپ! میشه ازت خواهش کنم؟»
فلیکس که یک شمع دیگر توی دستش گرفته، پشتکی میزند و میپرسد: «چی بهم میدین؟»
بله؟! عجب بچهای است این فلیکس!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
میکند. بالاخره میگوید: «آمادهم.»
صدایم را صاف میکنم: «گنجیشک بالا، کفتر پایین، بخواب کوچولو، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی...»
چشمهای بری هنوز بازِ باز است. «این چطوری قراره منو آروم کنه و بخوابونه؟ گنجیشک و کفتر آخه همهش سَروصدا میکنن و نمیذارن بخوابم. این چه شعریه آخه؟!»
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
بعد رو به بری میکنم. «ببخشید، برادرهای کوچولو خیلی اذیت میکنن. بعدشم جونا میدونه که اجازه نداره نوشیدنی گازدار بخوره.»
یا همان نوشابه. از وقتی به اسمیتویل آمدهایم، جونا هم مثل بقیهٔ اسمیتویلیها، به نوشیدنی گازدار میگوید نوشابه؛ ولی من نه. هنوز همان نوشیدنی گازدار صدایش میکنم. با تشکر!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
روی درخت ایستاده.
روی شاخهٔ نازک درخت...
کاش کلاه ایمنی داشتم.
کاش جلیقهٔ نجات داشتم.
بری هم از طناب بالا میرود و روی لبهٔ خانهٔ درختی میایستد. حالا نوبت من است.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
برای پادشاه و ملکه یک کارت دعوت درست کردیم و روی آن نوشتیم در آن سر شهر، یک حراجی بزرگ برگزار شده. بعد کارت را از زیر در اتاقخوابشان به داخل انداختیم.
ـ ۱۳ تا کارت دعوت برای تولد دهسالگی (چی گفتی؟ دهسالگی؟) جونا درست کردیم.
ـ تام را فرستادیم تا کارتهای دعوت را به دست پریهای مهربان برساند!
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
۵۰تا بادکنک آبی و سبز باد کردیم.
ـ بعد، ۵۰تا بادکنک دیگر باد کردیم، چون فلیکس ۵۰ تای اول را ترکاند.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
حالا رابین بازویش را به سوزن زده و روی این تخت با پتوی کثیفش خوابیده!
وای خدای من! قلبم محکم به سینهام میکوبد. خیلی بد شد؛ خیلی!
خانمها و آقایان! من مطمئنم رابین طلسم شده و حالا حالاها بیدار نمیشود.
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
لوتی میگوید: «بسّه مامان! ما بهاندازهٔ کافی از این کارا کردیم.»
کارلوتا چشمهایش را باریک میکند و به دخترش میگوید: «همین الان که تو نشستی با این شازده بازی میکنی، من دارم سعی میکنم به شاهزاده خانوم چیزی رو بدم که لایقشه. اینقدرم ناخنهاتو نجو. خیلی عادت زشتیه ها!»
کاربر ۲۷۳۴۳۸۸
«اینکه صد سال بخوابی، تو رو نمیترسونه؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
بری میگوید: «من که دیگه حسش نمیکنم. عادت کردهم. زود باشین بچهها! بیاین بریم اِیبیرُز تا جونا یه چیزی بخوره. راستی، این اسم قصرمونه.»
اِیبیرُز؟؟ اسم من؟ وای چه جالب!
یـ★ـونا
«مثل یه ماژیکی که سُس کچاپ تولید میکنه؟»
یـ★ـونا
حجم
۱۳۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
حجم
۱۳۷٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۲۸ صفحه
قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان