وقتی دستش به کتابی میرسید، به این آسانیها نمیشد آن را از چنگش درآورد.
𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
میفهمید چه حسی دارد که همه فکر کنند تو را میشناسند و میدانند چه چیزی دوست داری و چه چیزی میخواهی، ولی تو چیزهای دیگری بخواهی و دلت بخواهد متفاوت باشی.
فاطیما
. کف اتاق مثل یک کاسه به طرف وسط شیب داشت، وسط کاسه لانهای بود از جنس خزه و شاخههای کوچک، و وسط لانه هم تخم نارنجی درخشانی قرار داشت که همرنگ و هماندازهٔ کدوتنبلِ رسیده بود. سیلی با اشتیاق به آن خیره شد.
«واقعاً درست میبینم؟»
Sani and Eli
«واقعاً فکر میکنی میتونم راحت بخوابم وقتی خواهر کوچیکم پشت یه گریفینِ بچهسالِ ناشی سوار شده و وسط آسمونه؟» قیافهٔ بران رفت توی هم.
hadi hadi
«ولی روفوس هنوز به اندازهٔ کافی قوی نیست که به دو نفر سواری بده. تازه، جز من به کسی اجازه نمیده پشتش بشینه.»
«اگه قصر یه روزی یه تخمِ دیگه ظاهر کنه...»
سیلی گفت: «باید پشت سر پوگ و بران توی صف وایسی
S.b