بریدههایی از کتاب شهر معمولی
۴٫۷
(۳۱)
قلبت فریبی سخت خورد / جنگیدی اما بَخت، مُرد
حرص و طمع آوار شد / شایستگیها تار شد
تو غرق زحمت میشوی / پاسوز محنت میشوی
از خویشتن هم میرَمی / بیفایده جان میکَنی
در را به رؤیا باز کن / بالا برو، پرواز کن
این است نفرین سیاه / آوارگی در نور ماه
تا تارها همسو شوند / تا محو گردد این گزند
تا دشمنی جبران شود / تا سایهها رقصان شود
آنگاه، این نفرین سخت / یکباره خواهد بست رخت
𝘙𝘖𝘡𝘈
به نظر من اگر خوششانس باشی، خواهر هم مثل دوست است؛ حتی بهتر از آن. خواهر مثل بهترین دوستِ دنیا، تا روز قیامت میماند.
Parsa
عشق کلمهٔ سنگینی است
Parsa
و من اینشکلی جادو را آزاد کردم...
𝘙𝘖𝘡𝘈
اگر فقط یک چیز توی دنیا باشد که دوست داشته باشم، صدای اینجور خندههاست؛ خنده از سرِ خوشحالی. صدایش مثل سمفونی زیباست.
=o
زمان همهٔ تصاویر را محو میکند؛ بیتوجه به اینکه روز اول چقدر واضح و شفاف بودهاند.
A.zainab
امروز، پیراهنی از جنس آفتاب خواهم پوشید
مثل زنبقها خواهم چرخید
و مثل ستارهها خواهم شکفت.
دستگرفتن
دلدادن
زیر آسمان جوهری من اتفاق خواهد افتاد.
سیارهام را از روی زمین برمیدارم. روی دریایی سفالی مینویسم: امید.
آنی
او را بههمینخاطر - و به هزار دلیل دیگر - دوست دارم.
حسین علیزاده
خاطرات غمانگیز خودبهخود از توی بستنی درنمیان. هر چیزی که لمس میکنی، هر چیزی که بو میکشی، هر چیزی که میچشی، هر تصویری که میبینی... همهشون قدرت این رو دارن که تو رو یاد یه خاطرهٔ غمانگیز بندازن. دست تو نیست که اول کدوم خاطره به یادت بیاد، ولی میتونی تصمیم بگیری که اون رو با یه خاطرهٔ خوب عوض کنی.
=o
گفتن «دوستت دارم» باعث نمیشود آدمها پیشت بمانند.
=o
انگار چون باهم دوست شدهایم، میتوانیم از پسِ هزارتا دوشنبه بربیاییم.
yasi
«دعا میکنم امروز بدانید چقدر عزیز هستید... و امیدوارم برای عزیزانتان دعا کنید. همین هفته به آنها بگویید که چقدر برایتان ارزش دارند. حتماً نباید مثل اُدبا حرف بزنید... کافیست بیریا باشید.»
yasi
زندگی پُر از حرکت است؛ آدمها میآیند و میروند؛ آدمها هر روز از کنار هم میگذرند. هیچوقت نمیدانی کدامشان قلبت را خواهد دزدید؛ هیچوقت نمیدانی روحت کجا آرام خواهد گرفت. فقط میتوانی بگردی... و امیدوار باشی... و باور کنی.
Book worm
از تصور چشمهای جونا که با شنیدن حرفهایم، رنگشان از سبز خوشحالِ شبرنگ به سبز لجنیِ غمگین تغییر میکرد، میترسیدم.
yasi
آنروز جونا فقط دوستی نبود که رازهایم را نگه میداشت؛ دوستی بود که از جاهای ساکت بدش نمیآمد. سکوت بین ما مثل کاناپهٔ راحت و گرمونرمی بود که رویش نشسته بودیم. جونا کمی به کاغذها نگاه کرد و من به صدای پرندهها گوش دادم که از فرصت استفاده میکردند تا زیر نور خورشید آواز بخوانند. پیش خودم فکر کردم تعجبی ندارد که طوفانهای درّهٔ نیمهشب اینقدر پُرسَروصدا و بدجنساند. حتماً آسمان دلش برای لالاییهای شیرین مود تری تنگ شده بود.
yasi
فرنیجو فریاد کشید: «این از جمعه هم بهتره! از شبتاب هم بهتره! از خامهٔ کیک هم بهتره!»
yasi
به نظرم نگهداشتن حسرتهای گذشته، مثل یادگاری، کمکی به آدم نمیکند.
yasi
به نظرم هیشکی و هیچی از ماهِ نیمهشب تنهاتر نیست. خیلی افتضاحه که اون بالا بین دههزارتا ستاره نشسته باشی، ولی دستی نداشتی باشی که درازش کنی و یکی از اونا رو بگیری...»
حسین علیزاده
وقتی همچین جایی توی این دنیا پیدا کنی؛ جاییکه وحشی و مقدس باشه، باید قدرش رو بدونی.»
=o
این چیزی است که از معجزهها یاد گرفتهام: آنها بعضیوقتها خیلی سریع میآیند و گاهی هرچقدر دلشان میخواهد، لِفتش میدهند تا به تو برسند. تشخیصدادنشان سخت است، چون معجزهها هیچوقت همانشکلی نیستند که شما فکر میکنید. بعضی معجزهها گُنده و پُرزَرقوبرقاند، بعضیها شیرین و ساده. بعضی معجزهها باعث میشوند بخواهی فریاد بکشی، بعضیهای دیگر هم باعث میشوند بخواهی آواز بخوانی.
f.r
چون مطمئنم که درّهٔ نیمهشب نمیتواند تنها شهر جادویی دنیا باشد. شرط میبندم توی هر خیابان، هر ساختمان قدیمی، هر قلب شکسته، هر کلمهٔ داستانها، یکخُرده جادو هست. شاید جایی قایم شده و باید دنبالش بگردی. شاید هم جادو همینجاست؛ درست روبهروی تو! و تنها کاری که باید برای دیدنش بکنی، این است که باورش کنی.
f.r
از کلمهها هم خوشم میاد؛ جمعشون میکنم. عاشق شعر و آهنگ و داستانم؛ هرچی که از کلمه درست شده باشه...
Book worm
خانواده، خانواده است؛ چه دو نفره باشد، چه ده نفره. مهم نیست مامانت سرپرستت باشد یا بابابزرگت. میدانستم که خانواده میتواند به صد شکل مختلف دربیاید
Book worm
اگر بهاندازهٔ کافی شجاع باشی تا عشق بورزی... و ببخشی... و خاطرات آفتابی را به یاد بیاوری... هیچ نفرینی در دنیا نیست که کوچکترین تأثیری روی تو داشته باشد.
«دوستت دارم.»
Book worm
اولیور یک جعبه طلوعشاتوتی باز کرد. چند دقیقه ساکت شد و منتظر ماند تا خاطرهها توی دهانش آب شوند.
yasi
حس اینکه داستانی را آنقدر دوست داشته باشی که فقط نخواهی بخوانیاش؛ بخواهی حسش کنی.
کاربر ۴۸۴۳۳۸
برای دیدن و گفتنِ کلمهٔ باور، باید قدرتمند باشی...
A.zainab
خواهر مثل بهترین دوستِ دنیا، تا روز قیامت میماند.
A.zainab
حاضرم همهٔ کلمههایی را که جمع کردهام، بدهم تا یک دوست داشته باشم؛ فقط یکی. شاید دوست پیدا کردن غیرممکن است؛ مگر اینکه بهاندازهٔ کافی در جایی بمانی تا اسم کسی را حفظ شوی. فکر کنم هیچوقت نمیفهمم چطوری میشود دوست پیدا کرد. فقط یک معجزه میتوانست کاری کند که پیکلهای کولی بالاخره سر جایشان بمانند؛ معجزهای بزرگ.
یا کمی جادو.
A.zainab
خودم فکر کردم چه کِیفی دارد توی نقاشی قایم شوی، استخوانهایت از جنس رنگ باشد و بتوانی هرجور که دلت میخواهد، توی یک بوم خالی کِش بیایی.
A.zainab
حجم
۲۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۲۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
تومان