بریدههایی از کتاب شبح شصت و هشتم
۴٫۳
(۵۵)
«دارم کتاب میخونم.»
من پرسیدم: «کتابش خوبه؟»
«بله.»
«اسمش چیه؟»
«برو پیِ کارت.»
پری ناز
«دردسر سراغ اونهایی میره که دنبالش میگردن.»
پری ناز
دردسر درست میکردیم. ما بچههای بدی هستیم. اصلاً همین است که هست.
هرگز
«میدونین چی بدتره؟ اینکه اوضاع هنوز هم همینجوریه. کافیه یه نگاه به پولدارهایی بندازین که از صدقهسری فقیربیچارهها روزبهروز چاقتر میشن. دولت هم جلوشون رو نمیگیره.»
پری ناز
«دردسر سراغ اونهایی میره که دنبالش میگردن.»
Book
تولد چیزی نیست جز خواب و فراموشی... در کودکی، بهشت همواره در حوالی ماست.»
پری ناز
چیزهایی در آسمان و زمین است، هوراشیو، که فلسفهٔ تو هرگز به خواب هم نمیبیند
Zed.Naserian
دختری موطلایی که بینیاش کَکومَک داشت پیشخدمت ما بود. او تقریباً شانزده سال داشت و به نظرم دبیرستانی بود. از آن دخترهایی که دلم میخواست یک روز باهاش ازدواج کنم.
هرگز
بچههای شاد و بچههای غمگین؛
آنها که آرامند و آنها که خاموش؛ آنها که پرشورند و آنها که مسرور؛
بچههای خوب؛ بله، بچههای خوب؛ و تمام بچههای بدِ دوستداشتنی.
★ fatemeh ★
طبق حرفهای نویسنده، آدم باید با جهان معنوی هماهنگ باشه تا بتونه ارواح رو ببینه. اینکه کسی تا حالا ارواح رو ندیده دلیل نمیشه که از اینجا رفته باشن.
★ fatemeh ★
کِیلب با صدایی دلنشین، قشنگترین دروغِ ممکن را گفت. «با اینکه کتک زدن ما دلش رو واقعاً به درد میآورد.»
mahzooni
او زُلزُل نگاهم میکرد، انگار گونهای از نژادِ انسان بودم که باید تا حالا منقرض میشد.
Book
اگر مادربزرگ حتی یک مورد شیطنت را بهشان خبر میداد، مجبور میشدیم تمام تعطیلات تابستان برویم کلاس مقدماتی جبر.
هرگز
مردهها جای خودشون رو دارن، زندهها هم جای خودشون رو. رد شدن از مرزی که اونها رو از ما جدا میکنه، کار خطرناکیه.
★ fatemeh ★
آخرش عدالت رو پیدا کردیم، مگه نه؟»
کتابخانهیبنفش
«به قول شکسپیر، چیزهایی در آسمان و زمین است، هوراشیو، که فلسفهٔ تو هرگز به خواب هم نمیبیند.»
.Mohadd3.
«اشکالی نداره اینجا بشینیم؟»
معلوم است که اشکال داشت؛ ولی ادب حکم میکرد چیزی به آنها نگویم.
=o
کل تعطیلات تابستان توی یک مهمانخانهٔ ارواح؛ از این بهتر نمیشد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
بهتر بود میگفتم کُری مریض روانی است، ولی چرا باید با گفتن حقیقت، نقشههایمان را نقشبرآب میکردم؟!
𝐑𝐎𝐒𝐄
«دردسر سراغ اونهایی میره که دنبالش میگردن.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
بعضیها هر چی بهشون بگی باور میکنن
𝐑𝐎𝐒𝐄
خانم آدا رو به او کرد و گفت: «آهای، با تواَم پسر. از طرز نگاه کردنت خوشم نمیآد.»
کِیلب شانه بالا انداخت و گفت: «من هم از خیلی چیزها توی دنیا خوشم نمیآد، خانم. یکیش همین جایی که اومدیم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
کاش میتونستم چشمهام رو ببندم و دیگه این دنیا رو نبینم
𝐑𝐎𝐒𝐄
مردن توی هفت سالگی نامردی نیست؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
اگه دلمون میخواست ازمون عکس بگیرن که خودمون میرفتیم براشون ژست میگرفتیم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«دیگه نمیتونی ما رو بکشی، چون ما مُردیم!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
من مردهها را میبینم و گیرشان میاندازم.
ATIEH
دختری موطلایی که بینیاش کَکومَک داشت پیشخدمت ما بود. او تقریباً شانزده سال داشت و به نظرم دبیرستانی بود. از آن دخترهایی که دلم میخواست یک روز باهاش ازدواج کنم.
مادربزرگ گفت: «تریسی، اینها نوههامن؛ تراویس و کُری. قراره تابستون اینجا بمونن.» مادربزرگ لبخندزنان ادامه داد: «نمیدونم اگه تریسی نبود، چیکار میکردم. اون برامون غذا سِرو میکنه، ظرفها رو میشوره و همیشه مهمونخونه رو تمیز و مرتب نگه میداره.»
تریسی خم شد به طرف من و کُری و گفت: «اینجا بهتون خیلی خوش میگذره. مثلاً قراره اینجا خونهٔ ارواح باشه، ولی من که تا الان هیچی ندیدم. دیگه یهجورهایی ناامید شدم. دلم خوش بود که وقتی برگردم مدرسه، میتونم چندتا داستان ترسناک واسه دوستهام تعریف کنم.»
melina
بالای پلهها مکث کردیم و گوش دادیم. مهمانها، ارکسترِ خروپف راه انداخته بودند. صدای دیگری نمیآمد. درِ اتاقهایشان بسته بود و هیچ نوری بیرون نمیتابید. میتوانستیم از پلههای پشتی که در انتهای دیگرِ راهرو بود، فرار کنیم توی آشپزخانه.
به هم نگاه کردیم، و من سرم را به نشانهٔ آماده بودن تکان دادم. کُری با صدای بلند و نفسهای بُریدهبُریده شروع به هقهق کرد و من چراغقوهٔ جیبیام را مثل موج حرکت دادم. نور آبیرنگش آنقدر ضعیف بود که بهزور توی تاریکی دیده میشد. تختههای چوبی زیر پاهای برهنهمان غژغژ میکردند؛ درِ اتاقها را یکییکی زدم و خندهای بلند و شیطانی سردادم.
melina
کُری با التماس به او گفت: «بهمون بگو چه اتفاقی افتاد.»
من در ادامهٔ حرفش گفتم: «همهچی رو موبهمو تعریف کن. هیچی رو از قلم ننداز.»
تریسی سرش را تکان داد و گفت: «مگه نمیبینین باید ظرفها رو بشورم؟!»
خانم بروستر که داشت دستمالهای کثیف را از هم جدا میکرد، سرش را بلند کرد و گفت: «بگو دیگه. براشون تعریف کن. من هم دلم میخواد بشنوم.»
ما سه نفر که از علاقهٔ خانم بروستر به موضوع جا خورده بودیم، به او خیره شدیم. او هم بدون اینکه به ما نگاه کند، همینطور داشت دستمالسفرههای سفید را از آبیها جدا میکرد.
تریسی زیرلب گفت: «دیگه نمیخوام دربارهش حرف بزنم.»
خانم بروستر گفت: «تو که ماجرا رو واسه همه تعریف کردی، خب به من هم بگو.»
melina
حجم
۱۶۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۶۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۸۱,۰۰۰
تومان