
بریدههایی از کتاب شبح شصت و هشتم
۴٫۳
(۵۸)
«دارم کتاب میخونم.»
من پرسیدم: «کتابش خوبه؟»
«بله.»
«اسمش چیه؟»
«برو پیِ کارت.»
پری ناز
«دردسر سراغ اونهایی میره که دنبالش میگردن.»
پری ناز
دردسر درست میکردیم. ما بچههای بدی هستیم. اصلاً همین است که هست.
هرگز
«میدونین چی بدتره؟ اینکه اوضاع هنوز هم همینجوریه. کافیه یه نگاه به پولدارهایی بندازین که از صدقهسری فقیربیچارهها روزبهروز چاقتر میشن. دولت هم جلوشون رو نمیگیره.»
پری ناز
«دردسر سراغ اونهایی میره که دنبالش میگردن.»
Book
تولد چیزی نیست جز خواب و فراموشی... در کودکی، بهشت همواره در حوالی ماست.»
پری ناز
چیزهایی در آسمان و زمین است، هوراشیو، که فلسفهٔ تو هرگز به خواب هم نمیبیند
Zed.Naserian
دختری موطلایی که بینیاش کَکومَک داشت پیشخدمت ما بود. او تقریباً شانزده سال داشت و به نظرم دبیرستانی بود. از آن دخترهایی که دلم میخواست یک روز باهاش ازدواج کنم.
هرگز
بچههای شاد و بچههای غمگین؛
آنها که آرامند و آنها که خاموش؛ آنها که پرشورند و آنها که مسرور؛
بچههای خوب؛ بله، بچههای خوب؛ و تمام بچههای بدِ دوستداشتنی.
★ fatemeh ★
طبق حرفهای نویسنده، آدم باید با جهان معنوی هماهنگ باشه تا بتونه ارواح رو ببینه. اینکه کسی تا حالا ارواح رو ندیده دلیل نمیشه که از اینجا رفته باشن.
★ fatemeh ★
کِیلب با صدایی دلنشین، قشنگترین دروغِ ممکن را گفت. «با اینکه کتک زدن ما دلش رو واقعاً به درد میآورد.»
mahzooni
او زُلزُل نگاهم میکرد، انگار گونهای از نژادِ انسان بودم که باید تا حالا منقرض میشد.
Book
اگر مادربزرگ حتی یک مورد شیطنت را بهشان خبر میداد، مجبور میشدیم تمام تعطیلات تابستان برویم کلاس مقدماتی جبر.
هرگز
مردهها جای خودشون رو دارن، زندهها هم جای خودشون رو. رد شدن از مرزی که اونها رو از ما جدا میکنه، کار خطرناکیه.
★ fatemeh ★
آخرش عدالت رو پیدا کردیم، مگه نه؟»
کتابخانهیبنفش
«به قول شکسپیر، چیزهایی در آسمان و زمین است، هوراشیو، که فلسفهٔ تو هرگز به خواب هم نمیبیند.»
.Mohadd3.
«اشکالی نداره اینجا بشینیم؟»
معلوم است که اشکال داشت؛ ولی ادب حکم میکرد چیزی به آنها نگویم.
=o
من مردهها را میبینم و گیرشان میاندازم.
ATIEH
دختری موطلایی که بینیاش کَکومَک داشت پیشخدمت ما بود. او تقریباً شانزده سال داشت و به نظرم دبیرستانی بود. از آن دخترهایی که دلم میخواست یک روز باهاش ازدواج کنم.
مادربزرگ گفت: «تریسی، اینها نوههامن؛ تراویس و کُری. قراره تابستون اینجا بمونن.» مادربزرگ لبخندزنان ادامه داد: «نمیدونم اگه تریسی نبود، چیکار میکردم. اون برامون غذا سِرو میکنه، ظرفها رو میشوره و همیشه مهمونخونه رو تمیز و مرتب نگه میداره.»
تریسی خم شد به طرف من و کُری و گفت: «اینجا بهتون خیلی خوش میگذره. مثلاً قراره اینجا خونهٔ ارواح باشه، ولی من که تا الان هیچی ندیدم. دیگه یهجورهایی ناامید شدم. دلم خوش بود که وقتی برگردم مدرسه، میتونم چندتا داستان ترسناک واسه دوستهام تعریف کنم.»
melina
بالای پلهها مکث کردیم و گوش دادیم. مهمانها، ارکسترِ خروپف راه انداخته بودند. صدای دیگری نمیآمد. درِ اتاقهایشان بسته بود و هیچ نوری بیرون نمیتابید. میتوانستیم از پلههای پشتی که در انتهای دیگرِ راهرو بود، فرار کنیم توی آشپزخانه.
به هم نگاه کردیم، و من سرم را به نشانهٔ آماده بودن تکان دادم. کُری با صدای بلند و نفسهای بُریدهبُریده شروع به هقهق کرد و من چراغقوهٔ جیبیام را مثل موج حرکت دادم. نور آبیرنگش آنقدر ضعیف بود که بهزور توی تاریکی دیده میشد. تختههای چوبی زیر پاهای برهنهمان غژغژ میکردند؛ درِ اتاقها را یکییکی زدم و خندهای بلند و شیطانی سردادم.
melina
کُری با التماس به او گفت: «بهمون بگو چه اتفاقی افتاد.»
من در ادامهٔ حرفش گفتم: «همهچی رو موبهمو تعریف کن. هیچی رو از قلم ننداز.»
تریسی سرش را تکان داد و گفت: «مگه نمیبینین باید ظرفها رو بشورم؟!»
خانم بروستر که داشت دستمالهای کثیف را از هم جدا میکرد، سرش را بلند کرد و گفت: «بگو دیگه. براشون تعریف کن. من هم دلم میخواد بشنوم.»
ما سه نفر که از علاقهٔ خانم بروستر به موضوع جا خورده بودیم، به او خیره شدیم. او هم بدون اینکه به ما نگاه کند، همینطور داشت دستمالسفرههای سفید را از آبیها جدا میکرد.
تریسی زیرلب گفت: «دیگه نمیخوام دربارهش حرف بزنم.»
خانم بروستر گفت: «تو که ماجرا رو واسه همه تعریف کردی، خب به من هم بگو.»
melina
آرامشِ مُردگان را بر هم نزنید.
زیر آن، کلمات دیگری با حروف ریزتر نوشته بودند:
چستر کوکلی
کارآگاه امور فراطبیعی
مردی که در روزهای سخت، به دادِ شما میرسد.
melina
سِث به من نیشخند زد و گفت: «خجالت نمیکشی که یه دختر جرئتش از تو بیشتره، پسرهٔ سوسولِ بهدردنخور؟!»
آیرا به سِث گفت: «اینطوری باهاش حرف نزن. عصبانیش کنی چه فایدهای داره؟!»
سِث به من اخم کرد و دوباره زیرلب گفت: «بچه سوسول. پس دامنت کو؟ گُلسرت کو؟»
کِیلب گفت: «ساکت باش، سِث.»
melina
من گفتم: «عالیه. تخت، جالباسی، میز، صندلی و یه چراغ. دیگه از خدا چی میخوام؟!»
محمد نصیری
گول زدن آدمهایی مثل جنینگزها کاری نداره چون دلشون میخواد روح ببینن. لازم نیست زحمت بکشی و متقاعدشون کنی، همین جوری هم حرفت رو باور میکنن
محمد نصیری
آدمهای نحیف و ژندهپوش صف کشیده بودند و منتظر سوپی آبکی و تکهای نان خشک بودند. آنها در سرمای زمستان زیر باد و باران و در گرمای طاقتفرسای تابستان کار میکردند. توی اتاقهای سرد و تاریک به خود میلرزیدند. بدون لباس گرم و با پای برهنه توی برف راه میرفتند. مدام سرفه و عطسه میکردند و به خاطر بیماری جان میدادند.
آن وقت، آقای جاگز و خانم آدا توی خانهٔ گرم و نرمشان زندگی میکردند و غذاهای لذیذ میخوردند. ساکنان مزرعه را زیر مشت و لگد و شلاق میگرفتند و شبها با خیال راحت سر روی بالشهای پَر میگذاشتند. روزهای یکشنبه بهترین لباسهای خود را میپوشیدند و میرفتند کلیسا. با مهمانهایشان خوش میگذراندند و آخرش هم غر میزدند که باید از فقرای نفرتانگیز سرپرستی کنند و پول بخشداری را به خاطر آنها هدر دهند.
محمد نصیری
و یادتون باشه نباید به مردهها اعتماد کنین. قوانین اونها با قوانین زندهها فرق داره.»
محمد نصیری
حالا مادربزرگ هم، مثل آنها و مثل من و کُری، داشت میفهمید که بعد از مرگ هم ممکن است هنوز ترسهای زیادی وجود داشته باشد.
محمد نصیری
میدونین چی بدتره؟ اینکه اوضاع هنوز هم همینجوریه. کافیه یه نگاه به پولدارهایی بندازین که از صدقهسری فقیربیچارهها روزبهروز چاقتر میشن
محمد نصیری
کُری که هیچوقت از چیزی عقب نمیماند، سریع خودش را وارد بحث کرد.
Book
حجم
۱۶۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۶۸٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۸۱,۰۰۰
تومان