بریدههایی از کتاب رویای دویدن
۴٫۷
(۱۶۶)
بعد از آنکه رُزا ازم امتحان میگیرد، احساس اعتماد به نفس بیشتری میکنم.
میگوید: «فردا بیست میشی.»
خندهام میگیرد: «اگه بگیرم، میشه اولین بیستم.»
میخندد. «آخریش هم نیست. میخوای فردا ناهار بیای دوره کنیم؟»
میگویم: «آره احتمالاً» چون بهنظرم یک رابطهای بین آموزش برای رکوردشکستن و آموزش برای بیستگرفتن توی امتحان ریاضی هست.
تکرار. تلاش. سختی. موفقیت
واقعاً هیچ راه میانبُری وجود ندارد.
🍃🌷🍃
آنقدر گریه میکنم تا خوابم ببرد. ایکاش وقتی از خواب بیدار میشوم، همهچیز تمام شده باشد. ولی هربار که بیدار میشوم، همین کابوس را توی بیداری میبینم!
Masoomeh
از ظاهر آدما یا از چیزی که متوجهش نمیشین، در موردشون قضاوت نکنین. سعی کنین اونا رو بشناسین.»
بنت الزهرا
«لبخند بزن! اگه رفتارت دوستانه باشه، اونا هم دوستانه برخورد میکنن.»
یاسمن
من هیچوقت به او خیره نشدهام ولی... نادیدهاش گرفتم.
نه! راستش من طوری رفتار کردهام که انگار او هیچوقت آنجا نبوده.
اینطور راحتتر بود.
بیزحمتتر.
برای من.
یاسمن
با نااُمیدی میروم که در مورد وضعیتم و اینکه چرا نصف تمرینها را انجام ندادهام، تنهایی با او صحبت کنم. تمام مدتی که حرف میزنم، خانم راکِر هیچ واکنشی نشان نمیدهد، فقط و فقط با دقت به من نگاه میکند.
انگار حرفهای من را جذب میکند.
مثل این میماند که اطلاعات را بگیرد، تحلیل کند و به جواب برسد.
فقط انگار جواب دادنش یککم طولانی شده.
معلوم است از اطلاعاتی که به او میدهم خوشش نمیآید و قصد ندارد جوابی جز رد درخواست بدهد. برای همین پوشهام را باز میکنم و تکالیفی را که انجام دادهام، به او میدهم و میگویم: «سختهاش رو انجام دادم و جوابهام رو چک کردم. خیلی کار میبره که بتونم همهٔ تمرینهای جدید رو انجام بدم و یاد بگیرم.»
برگهها را از من میگیرد و نگاهی به آنها میاندازد و بعد میگوید: «انجامدادن سؤالهای سخت بهنظر منطقی میاد.»
و همین!
🍃🌷🍃
وقتی کارمان تمام میشود، وسایلش را کنار میگذارد و باهم از اتاق میرویم بیرون. بعد میگوید: «چیزی که نمیتونم برای مریضام بسازم اینجاست.» بعد با انگشت به سرش ضربه میزند: «فرقی نمیکنه که پروتزت چقدر خوب ساخته شده باشه، اگه ذهنت نخواد، پای مصنوعی هم درست کار نمیکنه.» بعد نیشخندی به من میزند: «تو میتونی هر کاری که میخوای انجام بدی و هر چی که دوست داری، بشی.»
mahtab
اینکه بهم اعتماد ندارد اذیتم میکند.
یاسمن
شاید دیگر پا نداشته باشم، ولی پایم همچنان اصرار دارد که هست.
یاسمن
رویای دویدن
نویسنده: آناهیتا حضرتی
مترجم: وندلین وندرانِن
انتشارات پرتقال
مهدی
ابر سیاهی بین من و رویای دوباره دویدن شکل گرفته.
ابر سیاهی که اسمش واقعیت است.
booklover
قسمت داسیشکلش هست، ولی از پارچهٔ شعلهدار خبری نیست.
آبی است؛
با یکسری طرحهای عجیب طلایی.
اولین واکنشم این است که اشتباه شده. ولی بعد میفهمم که آن خطوط طلاییِ عجیب چه هستند.
امضاها.
نظرها.
چیزهایی که همتیمیهایم نوشتهاند.
بدو، جِسیکا!
ما عاشقتیم، جِسیکا!
مثل باد بدو!
تو فوقالعادهای!
باور داشته باش!
با من مسابقه بده!
به تیم خوشآمدی، جِسیکا!
اون یه پرنده است؟! هواپیماست؟! نه... اون جِسیکا کارلایله!
𝑙𝑖𝑡𝑡𝑙𝑒 𝑔𝑖𝑟𝑙:))
چوب را محکم چسبیدهام و لنگانلنگان جلو میروم. چند روز پیش، دوی ۴۰۰ متر را در پنجاهوپنج ثانیه بُردم؛ ولی الان... پنج دقیقه طول کشیده تا بتوانم بیست تا قدم بردارم.
وقتی بالأخره به دستشویی میرسم، خودم را توی آینه میبینم. موهایم کُرک و بههمریخته شده، چشمهایم پُف کرده و لبهایم تَرَک خورده.
mahzooni
«اینکه آدما بتونن خودم رو ببینن، نه وضعیتم رو.»
Paniz
من از درد قویترم.
☆...○●arty🎓☆
مامان تمام این مدت خیلی قوی بوده.
خیلی هم مثبت نگاه کرده.
ولی من برعکسش کاملاً سیاه و بههمریخته و شکستخورده بودم.
ولی حالا یکدفعه اینطور پریشان شده و الان این منم که به او میگویم همهچیز خوب پیش میرود.
انگار دیگر طاقتش تمام شده؛
همهٔ تلاشش را کرده؛
خستهٔ خسته است؛
و حسابی داغان شده.
میدانم چه حسی دارد و میدانم چه مفهومی میتواند داشته باشد؛ حالا نوبت من است که حواسم به او باشد.
یاسمن
«خواهش میکنم مامان. اونا پام رو بریدن! حالیش نمیشه؟! خُب درد میکنه.»
او هم با من گریه میکند، ولی آخرسر پشتِ او درمیآید. «عزیزم، اون قرصا مخدره. خیلی اعتیادآوره. تو که نمیخوای به اون قرصا وابسته شی؟»
«ولی باید یه چیزی واسه دردم بهم بدین!»
میرود و برایم استامینوفن میآورد.
ولی تأثیری ندارد.
تب و لرزم را هم قطع نمیکند.
حس میکنم ولم کردهاند.
عصبانیام.
ناراحتم.
ولی تهِتهِ دلم میدانم حق دارند.
ز.م
خسته شدهام از بس تظاهر به قویبودن کردهام.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«برای یه روز فرض کن ملکهای.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
دکتر میپرسد: «دردش چطوره؟ برات قابل تحمله؟»
اشکهایم را پاک میکنم و سرم را تکان میدهم که مثلاً بله، چون درد پایم اصلاً با دردی که توی قلبم حس میکنم قابل مقایسه نیست.
booklover
حتی نمیدانستم اسمش رُزا است.
خانم راکِر بدون اینکه برگردد، میگوید: «پشت اون میز جا زیاده.»
از درون میترسم.
بله، یک پایم را از دست دادهام، ولی خُب باقی بدنم که... معمولی است.
یعنی حالا دیگران فکر میکنند من معلولم؟
یعنی من را اینطوری میبینند؟
نه! نمیتواند اینطور باشد.
ولی... ولی اگر الان بروم و پیش کسی بنشینم که معلول است، دیگران دربارهٔ من همین فکر را میکنند.
دقیقاً همینطور است.
خانم راکِر برمیگردد و نگاه سرد و بیروحی به من میاندازد؛
جواب میخواهد.
melina
من یک دوندهام!
این شغلم است.
دویدن هویتم است.
دویدن تنها چیزی است که میدانم، میخواهم یا اصلاً بهش اهمیت میدهم.
از همان سال سوم که مسابقهای دور زمین فوتبال برگزار شد و در آن شرکت کردم، واقعاً عاشقش شدم.
آن نسیم خنک و شیرینی که از روی علفها بلند میشود؛
بالا و پایین پریدن از روی شبدرهایی که تازه شکوفه کردهاند؛
شکستدادن همهٔ پسرها.
بعد از آن مسابقه، دیگر نمیتوانستم بایستم؛ مدام میدویدم؛ با همه مسابقه میدادم. عاشق وزش باد روی گونههایم و از لابهلای موهایم بودم.
با روحم میدویدم.
اینکار باعث میشد که حس زندهبودن داشته باشم.
ولی حالا...
افتادهام روی این تخت لعنتی و میدانم دیگر هیچوقت نمیتوانم بدوم.
اکرم
همان دختری که صندلی چرخدارِ برقی دارد.
همان دختری که کمتر پیش میآید حرفی بزند و اگر حرفی بزند سخت میشود فهمید.
حتی نمیدانستم اسمش رُزا است.
خانم راکِر بدون اینکه برگردد، میگوید: «پشت اون میز جا زیاده.»
از درون میترسم.
بله، یک پایم را از دست دادهام، ولی خُب باقی بدنم که... معمولی است.
یعنی حالا دیگران فکر میکنند من معلولم؟
یعنی من را اینطوری میبینند؟
نه! نمیتواند اینطور باشد.
ولی... ولی اگر الان بروم و پیش کسی بنشینم که معلول است، دیگران دربارهٔ من همین فکر را میکنند.
یاسمن
هیچجا مثل خانهٔ آدم نمیشود.
بنت الزهرا
تنها تو هستی که خودت را مجبور میکنی درد آن لحظهها را به جان بخری و تحمل کنی.
mahtab
چیزی که از آن عبور کردم، برایم خط پایان نبود.
هشت ماه پیش کار حضرت فیل بود که بخواهم خودم و پایهٔ سِرُمم را به دستشویی برسانم؛
امروز دوستم را شانزده کیلومتر دواندم و او را از اولین خط پایان زندگیاش عبور دادم.
هشت ماه پیش هیچکاری نمیتوانستم بکنم.
این مسابقه باعث شد باورم شود چیزی نیست که از عهدهاش برنیایم.
و این خط شروع جدیدی برای من است.
کتاب خوان معرکه
اشک توی چشمهایم پر شده.
دارم راه میروم.
مهدی صادقی
جِسیکا کارلایل ممکن است پایش را از دست داده باشد، ولی انگیزهاش را نه.
Paniz
دکتر وِلز موقع رفتن لبخندی میزند و به من میگوید: «جِسیکا! نیمهٔ پر لیوان رو ببین و سعی کن مثبت باشی. بهزودی سرِ پات میکنیم و میتونی دوباره راه بری.»
اینها حرفهای مردی است که پای لعنتی من را برید.
booklover
آرام میگوید: «ببین! میتونی هی عقبش بندازی، ولی هر چی این کارو بکنی بدتره.»
booklover
حجم
۲۵۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۲۵۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
قیمت:
۱۱۸,۰۰۰
تومان