درد
آدمی را بزرگ میکند،
و آدمی
درد را.
پاییز بانو
بیتو
زایندهرودم
که نامم هست و
نشانم نیست.
پاییز بانو
دنیا
از شانهی راست تو آغاز میشود
و در شانهی چپت تمام.
پاییز بانو
بوسهات در باد
به جنوب میرود
و من آوارهی بندرها میشوم
پاییز بانو
اصالت چشمهایت
به درختی شبیه است
در حیاط زیارتگاهی دور
پلک بزن مدام
تا گم نشوم
در آن دورها.
پاییز بانو
گریهها را در خودت نریز
ریهات آب آورده احترام سادات!
پاییز بانو
با تو تنها نیستم
یک جمعیتم که تو را دوست دارد
جای همهی آنها که میخواهند جای من باشند،
میبوسمت.
پاییز بانو
پردهی اتاقم
میان رفتن و ماندن
مردد
در چارچوب پنجرهای
که هر دو سمتش باران میبارد.
پاییز بانو
مردم
همهچیز را بزرگ میکنند.
یلدا،
فقط یک بوسه بیشتر از شبهای دیگر است.
پاییز بانو
کاسهی لالجینی که تن به کوره نمیدهد،
زود میپرد
پرندهاش
از آسمان لاجوردی.
پاییز بانو
برای خودم چای میریزم
بوی دارچین،
عطر هل،
و شیرینی نبات
جای تو را پر نمیکند،
بر این میز دونفره.
پاییز بانو
پای رفتن ندارد ساعت
و هم من
هر دو خرابیم بعد رفتنت.
پاییز بانو
چهارپایهام را
هر کجای این سیارهی کوچک بگذارم،
تو را میبینم.
روزی چهل و چهار رکعت
رو به تو.
پاییز بانو
دوخته است
دیوار را به لامپ
لامپ را به کتابخانه
کتابخانه را به پرده
پرده را به سقف
سقف را به تخت.
اینگونه زندگیام از هم نپاشید با رفتنت
آخ اگر عنکبوت هم برود!
پاییز بانو
خوشبختیم
مثل قفسهی کتابخانه
در ردیف شعر
پاییز بانو
عاشقت شده لیوان چای
آنجا که لب بر آن میگذاری
شعر
عاشق صدایت
و بالش سفیدت در فکر معاشقه.
بیآنکه بدانی
جهان را درگیر خودت کردهای.
پاییز بانو