بریدههایی از کتاب روح ما میداند!
۴٫۸
(۳۷)
من حتم دارم همهٔ ما یک روز از خواب عمیق این جهان بیدار میشویم و حتم دارم از شدت خنده دلهایمان را خواهیم گرفت که چرا همه چیز را تا این حد جدی گرفته ایم!...
:)
خدا عشق را آفرید، عشق کافی نبود، مادرم را صدا کرد...
مادرم آفریده شد...
او همیشه بود...
وقتی که هیچ دلیلی برای دوست داشتنم نبود...
°Mahdi°
خدا عشق را آفرید، عشق کافی نبود، مادرم را صدا کرد...
مادرم آفریده شد...
او همیشه بود...
وقتی که هیچ دلیلی برای دوست داشتنم نبود...
یک مشکل لاینحل، sky
ما نه از انتظار مرده ایم، نه از دوری، نه از درد، نه از رنج، نه از فقر، نه از عشق...
ما جان سختیم!
چوغوروک
خدا عشق را آفرید، عشق کافی نبود، مادرم را صدا کرد...
مادرم آفریده شد...
او همیشه بود...
وقتی که هیچ دلیلی برای دوست داشتنم نبود...
| شکوفه |
نیازی به تظاهر به این همه قوی بودن نیست، ما میتوانیم بارها گریه کنیم و فریاد بزنیم...
چوغوروک
کتاب میخوانم و نمی بینم چه بر سر شهرمان آمده!
کتاب میخوانم و در تخیلم راه میروم و در تخیلم سفر میکنم و در تخیلم لبخند میزنم
(:Ne´gar:)
لابه لای سطرهای کتابها میتوان صادق بود ...میتوان شجاع شد... میتوان انسان شد... میتوان ظهور کرد...
ᶜʳᶻ
اگر آدم میتوانست خودش را بگذارد و برود، من خودم را در دریا رها میکردم و میرفتم...
-حـنین-
ما فقط یک راه برای در نور ماندن داریم...
ما باید روحمان را بزرگ کنیم تا سیاهی را نبیند...
:)
خدا عشق را آفرید، عشق کافی نبود، مادرم را صدا کرد...
مادرم آفریده شد...
او همیشه بود...
وقتی که هیچ دلیلی برای دوست داشتنم نبود...
Smrldo
یک نفر باید بیاید و چیزهایی را به یادمان بیاورد، او باید بیاید و از نور با ما سخن بگوید...
او باید بیاید و یک تصویر از نقاشی کودکیمان از خدا را به ما نشان بدهد، او باید بیاید و تمام دروغ ها و کلیشه های درون مغزمان را به درک بفرستد، او باید بیاید و خدای ساختهٔ ذهن بشر را از ذهن ما محو کند، او باید بیاید و خدا را آنطور که هست به یادمان بیاورد...
او باید یک شب اینجا بیاید و از نور با من سخن بگوید تا من بتوانم چراغ خواب را خاموش کرده و یک دل سیر بخوابم...
saniya
بدم می آید به این خیابان های سرد خاکستری زل بزنم، پس تمام طول راه کتاب میخوانم...
کتاب میخوانم و نمی بینم چه بر سر شهرمان آمده!
فایدیم
حالا یاد گرفته ایم که به ارزش های خود پایبند باشیم...
ݥحَّدٽہ
او همیشه بود...
وقتی که هیچ دلیلی برای دوست داشتنم نبود...
یك رهگذر
دستانم آنقدر بزرگ نیست که خورشید را سر جایش نگه دارد تا غروب نکند...
پاهایم آنقدر بزرگ نیست که به محض غروب به جایی بروم که خورشید میرود...
فقط یک راه برایم مانده است!
باید روحم را بزرگ کنم تا سیاهی را نبیند...
ما فقط یک راه برای در نور ماندن داریم...
ما باید روحمان را بزرگ کنیم تا سیاهی را نبیند...
شَفَق؛
کتاب ها دنیای واقعی را تا حدی قابل تحمل میکنند...
لابه لای سطرهای کتابها میتوان صادق بود ...میتوان شجاع شد... میتوان انسان شد...
آفتاب
ما خیلی خوشبخت بودیم تا اینکه تصمیم گرفتیم تا زمانیکه نفهمیم خوشحال نباشیم و از آن موقع دیگر چیزی ما را شاد نکرد...
یک مشکل لاینحل، sky
ما از وقوع حوادث خسته ایم...
ما از دروغ خلایق خسته ایم...
ما از غافلگیری هر روز صبح...
ما از ماتم شب هایمان نیز خسته ایم...
ما از جهان عجیبی سردرآورده ایم...
ما از عجیب بودن اینجا نیز خسته ایم...
یک مشکل لاینحل، sky
گاهی باید روح را درمان کرد...
گاهی باید خود را درآغوش گرفت و به خویشتن نزدیک شد...
یک مشکل لاینحل، sky
حجم
۲۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۲۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
رایگان