بریدههایی از کتاب آپولو؛ جلد سوم
۴٫۶
(۲۳)
درد چیز جالبی است. خیال میکنید طاقتتان به آخر رسیده است و امکان ندارد بتوانید بیشتر از آن شکنجه شوید. بعد متوجه میشوید که سطح تازهای از رنج هم وجود دارد و بعد از آن هم سطح دیگری هست.
samarium
آدمهای خوب از به دست آوردن قدرت، مشوش میشوند، نه شادی میکنند و نه فخر میفروشند. برای همین هم هست که کمتر پیش میآید آدمهای خوب به قدرت برسند.
کاربر ۱۵۲۰۶۷۹
کسانی که لایق مرگ بودند مدتها زنده میماندند. کسانی که شایستهٔ زندگی بودند همیشه خیلی زود میمردند.
samarium
حالا چمدونی شدهم
با نوارچسب به پشت یه ساتیر چسبیدهم
بدترین صبح زندگیمه
ن. عادل
جیسون شانهام را گرفت؛ نه از روی خشم یا وابستگی، بلکه بهعنوان یک برادر. «بهم یه قولی بده. هر چی هم که بشه، وقتی به المپ برگشتی، وقتی دوباره یه ایزد شدی، به یاد داشته باش. انسان بودن رو به یاد داشته باش.»
باران ریزوندی
یکی از آداب دوئل کردن این است که وقتی سلاحتان را برای مبارزهٔ تکنفره انتخاب میکنید، اصلاً و ابداً نباید انتخابتان این باشد که پدربزرگتان را برای مبارزه در دست بگیرید.
ن. عادل
شما آدمیزادها چیزی فراتر از پیشینهتون هستین. میتونین خودتون انتخاب کنین که چقدر از تاریخ نیاکانتون رو بپذیرین. میتونین بر انتظارهای خانواده و جامعهتون پیروز بشین. کاری که نمیتونی و هرگز هم نباید انجامش بدی اینه که کسی غیر از خودت ـ پایپر مکلین ـ باشی
دختر پاييزي
تقدیم به ملپومن، الههٔ الهامبخش تراژدی
امیدوارم از کاری که کردی راضی باشی
باران ریزوندی
زیرلب گفتم: «باور نکردنیه. بعد از چهارهزار سال هنوز هم چیزهای تازه کشف میکنم.»
مگ گفت: «یکیش اینه که چقدر خرفتی؟»
«نخیر.»
«پس یعنی این رو از قبل میدونستی؟»
باران ریزوندی
پوست جیسون به رنگ کاغذ سفید درآمده و لجن، شن و کف به آن پاشیده بود. آبِ دریا خون را شسته بود اما پیرهن رسمیِ مدرسهاش لکهای به رنگ ارغوانیِ حمایل امپراطوری داشت. تیرهایی از دست و پاهایش بیرون زده بود. دست راستش به حالت اشاره باقی مانده بود، انگار هنوز هم به ما میگفت که برویم. حالت چهرهاش دردمند یا وحشتزده نبود. آرام به نظر میرسید، انگار بعد از یک روز سخت تازه توانسته بخوابد. نمیخواستم بیدارش کنم.
باران ریزوندی
بالاخره تیر دودونا حرف آخرش را زد: استریکسها خطرناکاند.
گفتم: «یکبار دیگر با فرزانگی خود نور را به ظلمت آوردید.»
ن. عادل
چه بچهٔ بانمکی دارین
چکمههای کوچولو موچولوش
و اون لبخند قاتلانهش چه قشنگن
ن. عادل
گرور به خود لرزید. «همیشه از این اسم متنفر بودهم. اصلاً معنیش چی هست؟ ساتیرکُش؟ خونخوار؟»
گفتم: «چکمهکوچولو.»
موهای تیره و ژولیدهٔ جاشوا روی سرش سیخ شد و ظاهراً این اتفاق به نظر مگ شگفتآور بود.
«چکمهکوچولو؟» جاشوا به دورتادور اتاق نگاه کرد، لابد خیال میکرد متوجه نکتهٔ شوخی نشده. هیچکس نمیخندید.
«بله.»
ن. عادل
وقتی زندگی بذری به شما میده
اون رو تو زمین خشک و سنگلاخ بکارین
من آدم خوشبینی هستم
ن. عادل
روی دیوار اتاق جیسون تصویرِ قابشدهای از خواهرش تالیا بود که رو به دوربین لبخند میزد، کمانش را روی پشتش انداخته بود و موهای تیره و کوتاهش در باد به یکسو کشیده میشد. غیر از چشمهای آبی خیرهکنندهاش، هیچ شباهتی به برادرش نداشت.
اما خب، هیچکدامشان هم هیچ شباهتی به من که پسر زئوس بودم و درواقع برادرشان به شمار میآمدم، نداشتند. لعنت به تو، پدر، از بس که بچه داری! با همین کارهایت در طول هزاران سال، ازدواج کردن را برایمان به میدان مین تبدیل کردی.
ن. عادل
فکر کردم: آهان. حتی در میان پاندای هم میشد نوازندههای سرخورده پیدا کرد. ناگهان امکس مرا به یاد پدرم، زئوس، انداخت؛ یاد وقتهایی که با طوفان خشمش (طوفان واقعی ها! آذرخش و تندر و رگبار هم داشت.) تا دامنهٔ کوه المپ پایین میآمد و به من دستور میداد دست از نواختن آن زیتر جهنمیام بردارم. خواستهای که خیلی ناعادلانه بود. همه میدانند که ساعت دو بامداد بهترین زمان برای تمرین زیتر است.
ن. عادل
قهرمانها باید آمادگی فدا کردن خودشون رو داشته باشن.
ن. عادل
حتی بعد از چهار هزار سال هنوز هم از زندگی درسهای مهمی میگیرم؛ مثلاً: هرگز با یک ساتیر خرید نروید.
از بس حواس گرور پرت میشد، یک عمر طول کشید تا فروشگاه را پیدا کنیم. ایستاد و با یک یوکا گپ زد. به خانوادهای از سنجابهای زمینی آدرس داد. بوی دود به مشامش خورد و تا آن سر بیابان رفتیم تا اینکه سیگار روشنی را پیدا کرد که یک نفر در جاده انداخته بود.
گفت: «آتشسوزی همینجوری شروع میشه ها.» بعد هم مثل
باران ریزوندی
حتی بعد از چهار هزار سال هنوز هم از زندگی درسهای مهمی میگیرم؛ مثلاً: هرگز با یک ساتیر خرید نروید.
از بس حواس گرور پرت میشد، یک عمر طول کشید تا فروشگاه را پیدا کنیم. ایستاد و با یک یوکا گپ زد. به خانوادهای از سنجابهای زمینی آدرس داد. بوی دود به مشامش خورد و تا آن سر بیابان رفتیم تا اینکه سیگار روشنی را پیدا کرد که یک نفر در جاده انداخته بود.
گفت: «آتشسوزی همینجوری شروع میشه ها.» بعد هم مثل شهروندی وظیفهشناس تهسیگار را خورد.
باران ریزوندی
الههٔ ابر گفت: «قصهاش طولانیه.» اما لحنش طوری بود که میگفت میتونم برات تعریف کنم، اما بعدش چارهای ندارم جز اینکه به یه ابر طوفانی تبدیل بشم، یه عالمه گریه کنم و تو رو هم با صاعقه بزنم و بکشم.
باران ریزوندی
افسوس که گذر زمان همهچیز را ـ هرقدر هم که مهم باشد ـ به خرتوپرت تبدیل میکند. شاید سرنوشت مشابهی هم در انتظار خودم بود. ممکن بود هزار سال دیگر، یک نفر من را در یک انبار پر از ابزار پیدا کند و بگوید: اوا، اینجا رو. آپولو، ایزد شعر. شاید بتونم برق بندازم و ازش استفاده کنم.
باران ریزوندی
تقدیم به ملپومن، الههٔ الهامبخش تراژدی
امیدوارم از کاری که کردی راضی باشی
ر.
باران ریزوندی
«نکتهای که من متوجهش شدهم اینه که شما آدمیزادها چیزی فراتر از پیشینهتون هستین. میتونین خودتون انتخاب کنین که چقدر از تاریخ نیاکانتون رو بپذیرین. میتونین بر انتظارهای خانواده و جامعهتون پیروز بشین. کاری که نمیتونی و هرگز هم نباید انجامش بدی اینه که کسی غیر از خودت ـ پایپر مکلین ـ باشی.»
samarium
آدمهای خوب از به دست آوردن قدرت، مشوش میشوند، نه شادی میکنند و نه فخر میفروشند. برای همین هم هست که کمتر پیش میآید آدمهای خوب به قدرت برسند.
samarium
فکر کردم انسان بودن همین است. ایستادن روی باند، تماشای آدمیزادها که جسد یک دوست و یک قهرمان را در قسمت بار سوار میکنند و دانستن اینکه او دیگر هرگز برنمیگردد.
samarium
حجم
۴۲۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
حجم
۴۲۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
قیمت:
۱۳۱,۰۰۰
تومان