من از کوچههای تاریک میاومدم، و میدونستم که اینجا همیشه چراغی روشنه، و آدمی هست که نمیخوابه، و به فراریها پناه میده.
Narjesbn
کاش ما هم به جای حُبّ آزادی، حَبّ آزادی داشتیم، نه از بهر آنکه خویشتن را به ساحل دریای آفتابی درافکنیم و عریان از خویش در آن غوطه خوریم، که به جای آنهمه خونها و زخمها، با این حبّ نشاط، شادمان و بیبذلِ خون به ساحل آزادی میرسیدیم... اما ما شادی را گم کردهایم و صدایمان نتراشیده و خشدار شده است، بسکه فریاد سردادهایم. (قرصی دیگر میخورد.) بگذار به جای آن دریای خون، یکبار هم به دریای آفتابی پای بگذاریم...
Narjesbn
کاش ما هم به جای حُبّ آزادی، حَبّ آزادی داشتیم،
مهرو°