بریدههایی از کتاب اژدهایی با قلب شکلاتی
۴٫۸
(۳۷)
من میتوانم تا ابد هر چیزی که میخواهم باشم.
غَزال_ک
من باید لباس رنگارنگ بپوشم.» میدانستم اگر این لباس قهوهای صافوساده را بپوشم، هیچ اژدهایی در جهان من را جدی نمیگیرد. دلم نمیخواست مثل یک گوسفند بزدل خودم را توی گله قایم کنم و همرنگ محیط دوروبرم شوم؛ میخواستم برای هر کس که من را میدید شاخوشانه بکشم.
sahar
سیلکی با دستهایش شکل آن را توی هوا کشید. شکلاتخانهای که ناجی شهر شد! شکلات معرکهای که دل یک اژدها را آب انداخت!
مارینا چشمغره رفت و زیر لب گفت: «باز هم چرندوپرندهاش شروع شد.»
ن. عادل
وقتی چشمهایم بسته شد و توی سیاهی فرو رفتم، در رویای طلا و جواهرات درخشان غرق شدم. دنبال جاسپر میدویدم و قهقهه میزدم و هربار میپریدم تا بگیرمش جواهرات جرینگجرینگ همه جای غار پخش میشدند... گوشت تازه و خوشمزهای را که خانوادهام از شکار آورده بودند تکهپاره میکردم... بابابزرگ هم مثل من و جاسپر قهقهه میزد...
sahar
باید خودت را به دست باد میسپردی تا تو را ببرد.
کتابخون
من میتوانم تا ابد هر چیزی که میخواهم باشم.
و این یقین به من آرامش داد.
کتابخون
باید اجازه میدادم تا یقینی بیچونوچرا دلم را قرصومحکم کند؛ چیزی که نمیشد انکارش کرد؛ چیزی قدرتمند.
من.
بالاخره قلب و ذهنم را باز کردم و گذاشتم تمام آن خاطراتی که در دو هفتهٔ گذشته تلاش میکردم فراموششان کنم مانند شعلههای آتش بسوزند و به هوا بروند.
کتابخون
این شادی آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم مهارش کنم.
پروانه ای در باد
یک سال پیش، من و جاسپر با هم مسابقه دادیم تا ببینیم چند تا از تاجها و گردنبندهای آدمیزاد را میتوانیم دور چنگالهایمان بیاندازیم. من بردم و برادرم یکساعتونیم اوقاتتلخی کرد و با نقلقولهایی از یک کتاب طوووووولانی دربارهٔ بیاهمیتی طلا و جواهر حوصلهام را سر برد.
مغازهدارهای دارشنبرگ اصلاً از این حرفهای قلمبهسلمبه و روشنفکرانه سر در نمیآوردند؛ من هم وقتی چنگالهای درخشانم را پیروزمندانه رو به جاسپر تکان میدادم، به آن حرفها اهمیت نمیدادم. احتمالاً اگر نویسندهٔ آن کتاب خودش هم میآمد و چندتایی از جملات کتابش را برایشان میخواند، این فروشندهها از مغازه پرتش میکردند بیرون.
فهمیدم آدمها هیچچیزی را مجانی به کسی نمیبخشند.
=o
«البته که دنبال یه شاگرد جدید میگردیم، آره درسته، ولی راستش متأسفانه الان زمان مناسبی نیست و...»
گفتم: «همهٔ جوزهندیها رو رنده میکنم!» حالا هر چی که هست.
=o
من آن موجود بیچارهای نبودم که گرتا در چند روز گذشته از من ساخته بود. او همان بلایی را بر سرم آورده بود که از زمان تبدیلشدنم، ته دلم از آن میترسیدم و فرار میکردم. کاری کرد از بدن انسانیام شرمگین باشم و از ته دل باور کنم همانقدر که خانوادهام میگفتند ناتوان هستم.
دیگر بس بود.
من یک شاگرد شکلاتساز در بهترین شکلاتخانهٔ دراشنبرگ بودم.
همزمان هم اژدها بودم و هم یک دختر آدمیزاد.
بهتر از این نمیشد.
این من بودم.
کتابخون
«میخوام بهت بگم یه موقعهایی وقتی یه بار طعم شکست رو چشیدی، اون شکست محاله از جلوی چشمت دور بشه و وقتی اصلاً انتظارش رو نداری، جلوت سبز میشه.
غَزال_ک
راستش من هم از او خوشم میآمد. خیلی باحال بود که با پوشیدن لباس مردانه قوانین انسانها را زیر پا میگذاشت. قوی و مصمم بودنش را هم دوست داشتم، حتی اگر سعی میکرد از این طریق سر من شیره بمالد. او به احتمال زیاد یک انسان بود، ولی مطمئنم یک رگ اژدهایی هم داشت، چون یک اژدهای واقعی برای اعضای خانوادهاش با چنگ و دندان میجنگند. اگر دندان و چنگال درستوحسابی داشتیم، جنگبازی حتماً کیف میداد. آنوقت چنان لبخندی بهش میزدم که همهٔ دندانهایم معلوم شود و تا جایی که میتوانستم بالها و فلسهایم را به رخش میکشیدم.
A.zainab
بعضی چیزها مهمتر از همرنگشدن با جماعت است.
A.zainab
من به قدر کافی قوی، صبور و پوستکلفت نبودم که در دنیای بیرون قابل اعتماد باشم.
از پشت گوش انداختن درسهایم در غار خانوادگیمان گرفته تا لحظهای که گول آن آشپزجادوگر پستفطرت را خوردم، هر وقت دست به هر کار مهمی میزدم شکست میخوردم. حالا حتی توی عشق هم شکست خورده بودم. عشقم تنها چیزی بود که فکر میکردم میتوانم در آن بهترین باشم. اگر میایستادم، مجبور بودم با تمام اینها مواجه شوم...
A.zainab
هیچ اژدهایی فرار نمیکند. میدانستم. یک اژدها کاری به نتیجه ندارد همیشه میایستد و تا آخرین نفس میجنگد، اما انگار حق با خانوادهام بود.
A.zainab
من یک شاگرد شکلاتساز در بهترین شکلاتخانهٔ دراشنبرگ بودم.
همزمان هم اژدها بودم و هم یک دختر آدمیزاد.
بهتر از این نمیشد.
این من بودم.
A.zainab
برای لحظهای کوتاه و زیبا همهٔ آرزوهایم برآورده شده بود. به عشقم رسیده بودم. غرق در شکلات بودم. خانه و گنج جدیدی پیدا کرده بودم و تازه، مارینا هم کنارم بود.
اما وقتی به صورت پر از ترحم گرتا نگاه کردم، یاد بوی تارتهای سوخته افتادم و فهمیدم حق با اوست، همانطور که حق با خانوادهام بود. تمام چیزهایی را که از بدن جدیدم میخواستم به من بخشیده شده بود، اما من با ضعف غیرقابلبخششم همهچیز را از دست داده بودم.
صورت مارینا را وقتی دید من پشت میز خالی خانوادهٔ پادشاه نشستهام به یاد آوردم... آخرین شعلهٔ کوچک آتش در درونم سوسو زد و خاموش شد.
هر وقت سعی میکردم تنهایی کار مهمی بکنم، همین اتفاق میافتاد.
rahill
برای اینکه از دست شکارچیها جان سالم به در ببری بهتر است ترست را نشان ندهی.
غَزال_ک
«عیبی نداره، اصرار داری مرموز بمونی، اما بالاخره یه روز از همهچی سر درمیآرم، همونطور که از شکلاتخونه سر درآوردم و ضمناً میتونی مشکلت رو به من بسپری.»
yekgane
حجم
۳۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۳۳۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
قیمت:
۸۴,۰۰۰
تومان