بریدههایی از کتاب آپولو؛ پیشگویی پنهان
۴٫۳
(۳۸)
به نظرم درست نبود یک بچه عبارت آشپزخانهٔ جهنم را به زبان بیاورد! اما از طرفی این هم که بچهای در خیابان زندگی کند و با آشغال به قُلدُرها حمله کند، درست نبود.
کاربر ۲۹۰۴۶۳۵
بعد از هزاران سال زندگی، در بهترین حالت هم، زمانِ اتفاقهای مختلف را فراموش میکردم. مثلاً آهنگی را در یک رادیوی اینترنتی میشنیدم و با خودم فکر میکردم: اِوا، آهنگ جدید! بعد متوجه میشدم پیانوکُنسرتوی شمارهٔ ۲۰ در رِ مینور اثر موتزارت است که دویست سال پیش ساخته شده! یا مثلاً از اینکه شمارهٔ تلفن همراه هرودوت را در گوشیام ندارم تعجب میکردم! بعد یادم میافتاد که هرودوت در عصر آهن مُرده و اصلاً گوشی هوشمند ندارد.
شما آدمیزادها آنقدر زود میمیرید که آدم اعصابش خُرد میشود.
کاربر ۲۹۰۴۶۳۵
گفت: «خیلهخُب! ولی به نفعته که پشت من رو بپّایی.»
من هیچوقت معنی این اصطلاح را نفهمیده بودم. باعث میشد به یاد آن کاغذی بیُفتم که آرتِمیس در طول جشنها روی ردایم میچسباند و روی آن نوشته شده بود: لطفاً به من لگد بزنید. بااینحال سرم را تکان دادم و گفتم: «پشت شما پاییده خواهد شد!»
kerpoo
آدمیزادها اصلاً آنقدر اهمیت ندارند!
☆پرسابت☆
تنها اشتباه من این بود که دشمنانم رو زودتر و بیشتر نسوزوندم
☆پرسابت☆
از یک تا ده چه امتیازی به مرگ خود میدهید؟
از همکاری شما سپاسگزاریم
☆پرسابت☆
بگذارید اعترافی بکنم: از مردن میترسیدم. درست است که ترسم شجاعانه و بزرگمنشانه و زیبا بود؛ اما خُب بههرحال ترس بود.
☆پرسابت☆
حالا که پای چپ من به پای راست مِگ بسته شده بود، حس میکردم دوباره با آرتِمیس به شکم مادرمان برگشتهایم. بله، من آن دوره را خوب به یاد دارم. آرتِمیس همهش من را به کناری هُل میداد و با آرنجهایش به دندههایم میکوبید و کلاً میخواست همهجا را خودش بهتنهایی اشغال کند.
H . E
همهٔ دنیا واقعاً علیه من باهم متحد شده بودند.
☆پرسابت☆
هیچچیز بهاندازهٔ اینکه کسی را از اعماق قلبتان دوست داشته باشید و او نه بخواهد و نه بتواند شما را دوست داشته باشد، غمانگیز نیست
☆پرسابت☆
این را فهمیدهام که وقتی کسی دنبال خطر میگردد، بهسادگی میتواند آن را پیدا کند.
☆پرسابت☆
جدایی غمگین است
هیچ هم شیرین نیست
☆پرسابت☆
وقتی صدای ویل و بقیه را شنیدم که داشتند برمیگشتند. چشمهایم را بستم و خودم را به خواب زدم. نمیتوانستم با سؤالها، مهربانی و تلاشهایشان برای اینکه من اینجا را خانهٔ خودم بدانم، روبهرو شوم؛ چون کاملاً واضح بود که اینجا جای من نیست.
وقتی از در وارد شدند، صدایشان را پایین آوردند.
کِیلا بهآرامی گفت: «حالش خوبه؟»
آستِن گفت: «اگه تو جای این بودی، حالت خوب بود؟»
یک لحظه سکوت برقرار شد.
ویل گفت: «بچهها! سعی کنین یهکم بخوابین.»
کِیلا گفت: «بابا این وضع خیلی عجیبغریبه. قیافهش خیلی شبیه... آدمهاست.»
آستِن گفت: «خودمون هواش رو داریم. الان دیگه جز ما هیچکس رو نداره.»
جلوی گریهام را گرفتم. طاقت نگرانیشان را نداشتم. از اینکه نمیتوانستم خیالشان را راحت کنم یا حتی با حرفشان مخالفت کنم، احساس حقارت میکردم.
H . E
تا جاییکه من میدانستم، زئوس از وجود دیو و نقشههای او آگاه بود و من را به اینجا فرستاده بود تا به این موضوع خاص رسیدگی کنم... و این فکر باعث میشد که از هدیه دادن یکجُفت جوراب عالی برای روز پدر، منصرف شوم.
☆پرسابت☆
به رود اِستیکس قسم خورده بودم که تا وقتی دوباره به یک ایزد تبدیل نشدهام، ساز نزنم؛ اما وقتی یک مورچهٔ عظیمالجثه میخواهد صورتتان را ذوب کند، چنین عهد سِفتوسختی، اهمیت خود را در نظرتان از دست میده
☆پرسابت☆
من این را خوب یاد گرفتهام که اگر رفتارتان نشان دهد که حضور شما در مکانی کاملاً طبیعی است، بیشتر مردم (یا مورچهها) کاری به کارتان نخواهند داشت. من معمولاً بهآسانی میتوانم اعتمادبهنفسم را به نمایش بگذارم.
☆پرسابت☆
هیچ میدونی اینکه یه ایزد-امپراطور باشی و نه بتونی بمیری و نه کاملاً زندگی کنی، چقدر اعصابخُردکنه
☆پرسابت☆
«عیبی نداره. نفس بکش. سعی کن مرکز وجودت رو پیدا کنی. روشنایی باید از درون آدم بیاد.»
☆پرسابت☆
معجزهها راحت بهدست نمیآیند.
☆پرسابت☆
ایزدان از باور مردم نیرو میگیرن. اونا به کمک خاطرات جمعیِ فرهنگهاست که به حیاتشون ادامه میدن.
☆پرسابت☆
«پدر، اگه میخوای تنبیهم کنی، هرکاری میخوای بکن، ولی اونقدر شجاعت داشته باش که خودم رو تنبیه کنی و نه آدمیزاد همراهم رو. مرد باش!»
☆پرسابت☆
وقتیکه به رقم غیرممکن میرسید، دیگر ادامهٔ شمارش بیفایده است.
☆پرسابت☆
صدایم پر از رنج بود. از دلشکستگی خواندم؛ بهجای اینکه زیر بار اندوهم درهم بشکنم، راهی برای بیرون ریختن آن پیدا کردم.
☆پرسابت☆
حقیقت، بار سنگینی است
☆پرسابت☆
این حرفش از بس خوشبینانه بود، باعث میشد از همهچیز نااُمید شوم.
☆پرسابت☆
بااینحال... شاید سماجت آدمیزادها ویژگی مفیدی باشد. به نظر میرسد آنها هیچوقت واقعاً نااُمید نمیشوند. هر از گاهی هم موفق میشدند غافلگیرم کنند.
☆پرسابت☆
هردو میدانستیم که هنوز زمان پیروزی فرا نرسیده است. باید کمی بیشتر شکیبا باشی.»
Freire
هردو میدانستیم که هنوز زمان پیروزی فرا نرسیده است. باید کمی بیشتر شکیبا باشی.»
Freire
حجم
۴۴۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
حجم
۴۴۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۰۰ صفحه
قیمت:
۱۲۱,۰۰۰
تومان