بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وقتی که قم تب کرد | طاقچه
تصویر جلد کتاب وقتی که قم تب کرد

بریده‌هایی از کتاب وقتی که قم تب کرد

انتشارات:عهد مانا
امتیاز:
۴.۳از ۱۴ رأی
۴٫۳
(۱۴)
اگر بگوید «تشییع‌جنازه‌اش غریبانه بود»، می‌گوییم «به تشییع امام حسن فکر کن،‌ آروم می‌شی.»
محمدحسین
تا به حال از نزدیک میت ندیده بودم. توی تمام بیست و هفت سالِ عمرم، مثل همهٔ آدم‌ها فکر می‌کردم از آدمِ مرده باید ترسید اما آن لحظه که اولین میت با کاور بیمارستان آمد توی غسال‌خانه نترسیدم. شاید چون عضو گروه جهادی بودم. یا شاید به خاطر غمی که توی صورتش دیده بودم.
محمدحسین
مامان این‌جور وقت‌ها بی‌این‌که با من چشم توی چشم بشود با لبخند می‌گفت «غصه نخوری ها، مطمئن باش قسمتت جای دیگه است سید جان.»
محمدحسین
ته‌مانده‌های مقدس سوپ روایت پنجم: مهدی شریفی جانباز شصت درصد بود. از جامانده‌های شیمیایی کربلای ۵. چشم راستش را والفجر ۱۰ داده بود و والفجر ۸ ترکشی آمده بود و درست نشسته بود وسط ریه‌اش. سوپ را قاشق‌قاشق می‌گذاشتم دهانش و او ذره‌ذره خاطره‌هایش را می‌گفت. با خنده گفتم «همین ریه مونده بود که اینم شد سهم کووید ۱۹!» خندید و صبر کرد سرفه‌هایش بند بیاید. بعد گفت «واقعاً هیچ کدوم‌شون به اندازهٔ این یکی اذیتم نکرده.» دکتر شیفت می‌گفت ترکشِ توی ریه، دردِ سرفه‌هایش را چند برابر می‌کند.
یا.میم.صدر
نیروهای بیمارستان را که تقسیم کردند، انبار سهم من و مجتبی شد. دمغ شدم. از وقتی با خانمم خداحافظی کرده بودم، فاز خط مقدم و شهادت برداشته بودم و حالا خورده بود توی ذوقم. بین آن همه کار هیجان‌انگیز و خطرناک، من و مجتبی باید الکل‌ها و ماسک‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم.
محمدحسین
عباس سرش را نزدیک گوشم می‌آورد و می‌گوید «کاش بهشون بگی آبجی که فکر نکنن خیلی پیر شدن.»
محمدحسین
محلول و تِی را برداشتم تا میزی را که میت روی آن کفن می‌شد ضدعفونی کنم. میز استیل را که خوب تمیز کنی، مثل آینه برق می‌افتد. برق افتاد. لحظه‌ای که ترس تمام تنم را لرزاند همان جا بود که میز، زیر دستم آینه شده بود و من خودم را رویش دیدم. دلم بود که به حرف آمد: «نفر بعدی تویی. آماده باش.» از آن طرف سالن صدا زدند «کفن رو پهن کن. غسلش تمومه.» میت را آوردند. سه نفری بلندش کردیم و گذاشتیمش روی پارچهٔ سفید. رسم این بود که بعد از تمام شدن کار با صلوات بدرقه‌اش کنیم. بدرقه‌اش کردیم. میز خالی شد و دوباره من ماندم و انعکاس صورتم روی میز استیل.
میم
دو تخت آن طرف‌تر، دستی توی هوا تکان خورد. رفتم کنارش. پیرمرد چشم‌هاش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفتهٔ کوچکی را جلو آورد و شمرده‌شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچه‌هام زنگ نزدن.» با سرفه‌ای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «می‌گم نکنه خاموش شده.» گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه، بدون حتی یک تماس ازدست‌رفته.
میم
پیرمرد چشم‌هاش را دوخت به من. گوشی رنگ و رو رفتهٔ کوچکی را جلو آورد و شمرده‌شمرده گفت «باباجان ببین برق داره؟ دو سه روزه بچه‌هام زنگ نزدن.» با سرفه‌ای راه گلویش را باز کرد و ادامه داد «می‌گم نکنه خاموش شده.» گوشی روشن بود و صدایش روی بلندترین درجه، بدون حتی یک تماس ازدست‌رفته.
hossein yousefzade

حجم

۶۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۶۰٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۱,۶۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد