ملا آستین قبای خود را به طرف ظرف بوقلمون گرفت و بلندبلند گفت: «آهای لباس نو غذا بخور، بوقلمون بخور، پلو بخور... خیلی خوشمزه است!»
آدمهای دور و اطراف با تعجب نگاهش کردند. ملا دوباره حرفش را تکرار کرد. مردی که در کنارش بود گفت: «این چه کاری است که میکنی مرد، خجالت بکش، مگر لباس هم غذا میخورد؟! دیوانه شدهای؟!»
در همان هنگام بازرگان هم داشت او را تماشا میکرد و حرص میخورد. ملا خطاب به مهمانها گفت:
- بار اول که برای شرکت در عروسی به اینجا آمدم، لباسهای معمولی و کهنهام تنم بود. برای همین، دربانها راهم ندادند و گفتند اینجا، جای گداها نیست. بار دوم که رفتم و لباسهای نوی خود را پوشیدم، آنها به من خیلی احترام گذاشتند. معلوم شد همهٔ آن احترامها به خاطر لباسم بوده است. پس به جای من لباسم باید از خود پذیرایی کند.
suzume
آن مرد، حسابی جاخورد. کمی به دور و بر خود نگاه کرد و گفت: «عجبا این دیگر چه جور جوابی است؟ همه میدانند که الاغ آن بار را چه بر پشت خودش باشد چه بر دوش ملا، حس میکند!»
ho.po
ملا کمی فکر کرد. بعد رفت و نشست و به پشتی بزرگ خانه تکیه داد و گفت: «من قصد داشتم تا یک دوسه روز دیگر بروم. اما این دعوای شما خیلی فکر میخواهد. من باید یکیدو هفتهای مهمان شما باشم و حسابی فکر کنم، تا آن وقت نتیجهٔ فکرم را به شما بگویم!»
ho.po