بریدههایی از کتاب مایکل وی (جلد دوم)
۴٫۸
(۵۷)
«اول اینکه هیشکی نمیدونه کی پیتزا رو اختراع کرده. تو قرن ششم، سربازهای پارسی نون رو روی سپرهاشون تخت میکردن و روشو با پنیر و خرما میپوشوندن و میپختنش. پس میشه گفت اونا پیتزا رو اختراع کردن.
𝗌𝖺𝗁𝖾𝗅
بعد گفت: «میدونی اگه هتچ بهم اجازه بده این کارو میکنم.»
گفتم: «اربابت بهت اجازه نمیده؟ شاید بهت اجازه بده کفشهاشو لیس بزنی.»
تورستین اخم کرد: «مواظب دهنت باش وگرنه ترتیبت رو میدم.»
«این قدرتمندبودنت رو نشون میده که وقتی من اینجوری تو غلوزنجیرم تهدیدم میکنی. بذار بیام بیرون و اونموقع میتونی به همه نشون بدی که واقعاً چقدر قوی هستی.»
تورستین پریشان بهنظر میرسید. او بین غرورش و ترسش از هتچ گیر کرده بود.
کوئنتین گفت: «بهش توجه نکن تورستین. موشها ترتیبش رو میدن.»
گفتم: «اسم تو چیه؟ تورستین؟ اونا اسمت رو از روی یه آچار برداشتن؟»
تورستین قرمز شد. وقتی بالاخره حرف زد، گفت: «تو احمقی.»
گفتم: «وای. این ابرقدرت توئه؟ دامنهٔ لغات درخشانت؟»
تورستین دوباره قرمز شد.
* Saba *
چشمان تایلور پر از اشک شد. «تو نمیتونی بمیری مایکل.»
گفتم: «باور کن سعی هم ندارم بمیرم.»
چند دقیقهای در همان حالت ماندم تا اینکه اوستین با سروصدا وارد اتاق شد. «آهای بچهها. باورتون نمیشه چی کشف کردم.» ایستاد و به ما نگاه کرد. «اینجا چه خبره؟»
تایلور صاف نشست، موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت: «هیچی.» چشمانش هنوز قرمز بودند.
پرسیدم: «چی کشف کردی؟»
او به ما دو نفر نگاه کرد و گفت: «فهمیدم م.الف ۲۰ و م.الف ۲۱ چی هستن. پسر، عمراً اگه باورت بشه.»
𝗌𝖺𝗁𝖾𝗅
«مشکلات همیشه راهی برای درستشدن پیدا میکنن.»
𝗌𝖺𝗁𝖾𝗅
وقتی نگهبان دوم درحال رفتن روی لوازم بود کاپیتان گفت: «صبر کن.» او دستگاهی دستی را که شبیه کنترل تلویزیون بود از کمربند همهکارهاش بیرون آورد. «با این تعقیبشون کنین.»
او آن را روشن کرد و دستگاه فوراً شروع کرد به جیغکشیدن. کاپیتان اول به دستگاه نگاه کرد و بعد با حالتی سردرگم سرش را بلند کرد. او آهسته دستگاه را در امتداد سقف و بعد در طول اتاق کشید و مقابل من متوقف شد. ما برای چند لحظه به هم خیره شدیم.
او دستگاه را به کمربندش برگرداند. «آقایون، شکار تموم شد.»
mohammadamin
چندین دقیقه بعد مککینا خیلی عادی درِ کابین رانندهٔ کامیون را باز کرد. «ببخشید آقایون. میتونیم برای دستشویی یه جا بایستیم؟»
هر دو مرد به عقب نگاه کردند، چشمانشان از تعجب گرد شده بود.
«تو چیکار...»
مککینا فریاد زد: «حالا!» همهٔ ما چشمهایمان را بستیم و او با تمام قدرت درخشید. نوری شدید کل کامیون را پر کرد. هر دو مرد فریاد زدند و دستهایشان را روی چشمهایشان گذاشتند. جک و وید بهسمت کابین دویدند و باتومها را بر سر نگهبانها زدند.
جک راننده را بیهوش کرد، ولی وید فقط توانست نگهبان دیگر را گیج کند، بنابراین من دستم را روی گردن او گذاشتم و تپیدم که این کار ترتیبش را داد. من و وید از روی صندلیها رد شدیم و موقعی که جک، نگبهان بیهوش را از سر راه کنار میکشید، من فرمان را گرفتم. او بعد از بردن نگهبان، پشت فرمان نشست.
جک پدال گاز را فشار داد و گفت: «این بخشش آسون بود.»
زئوس، تایلور، ایان و مککینا مردها را کشیدند پشت کامیون و با استفاده از آینههای کناری، دو ماشین پشتسر را زیر نظر گرفتند. امیدوار بودم نگهبانها متوجه نور نشده باشند، ولی حدس میزدم متوجه تغییر سرعتمان شدهاند. وقتی ده ثانیه بعد صدایی از رادیوی ون به گوش رسید، مطمئن شدم.
mohammadamin
«من... منظورم این نبود که... همینطوری از دهنم دررفت. متأسفم...»
هتچ گفت: «برو به اتاقت.»
«واقعاً متأسفم قربان. دیگه هرگز تکرار نمیشه.»
هتچ گفت: «البته که نمیشه.» بعد بهسمت نگهبان برگشت. «اونو ببر. تنبیهِ بی.»
• Strawberry🍓
«مبارز واقعی هیچکسی رو پشتسر نمیذاره.»
𝗌𝖺𝗁𝖾𝗅
اگر یه وقت بدون قمهت توی جنگل بودی و یه آناکوندا دیدی، فرار نکن، اون تو رو میگیره و میخوره. کاری که باید بکنی اینه. اول، باید مستقیم به مار نگاه کنی. اون ترسناکه ولی باید بهش نگاه کنی. اون مثل ببری که شکارش رو زیرنظر گرفته، سر جاش خشک میشه. موقعی که خشک شده، باید آهسته خودت رو جابهجا کنی، خیلیخیلی آهسته و بری بهسمتی که خورشید درست بالای سرت قرار بگیره. جنگل روی خط استوا قرار گرفته، برای همین خورشید غالباً بالای آسمونه. مار دلش نمیخواد غذاش رو از دست بده، برای همین دنبالت میاد و کمی خودش رو میچرخونه. ولی مار پلک نداره، برای همین وقتی سرش رو بلند میکنه تا به تو نگاه کنه، در آن واحد به خورشید هم نگاه میکنه و خورشید چشمهاشو میسوزونه. وقتی چشمهاش از کوری سفید شدن، تو میتونی خیلی راحت فرار کنی’.»
𝗌𝖺𝗁𝖾𝗅
«مشکلات همیشه راهی برای درستشدن پیدا میکنن.»
MOBINA
دشمن شما نیستم. فقط میخوام برم خونه.»
پیرمرد خندیدن را متوقف کرد. او چند لحظهٔ طولانی به من نگاه کرد، چشمان خاکستری تیرهاش در چشمانم قفل شده بود. بعد با انگلیسی بسیار سلیسی گفت: «مایکل وی. این راه تو نیست. تو نمیری خونه.»
خوره کتاب
هتچ آرام گفت: «اونها باید بیشتر احتیاط میکردن. مراقب غریبهای که بهتون هدیهٔ مجانی میده باشین! این ضربالمثل همونقدر که برای ماهیها صدق میکنه برای آدم هم صدق میکنه. واقعاً هم همینطوره.»
pari
چرا دارم به این فکر میکنم؟ شاید ذهن وقتی نمیتواند با واقعیت روبهرو بشود این کار را میکند، یعنی به دنبال واقعیت دیگری میگردد. دوباره هفتساله بودن، امنتر بود.
🕊️📚kerm ketab
شک کردن به چیزی که نمیتوانستم بدانم یا تغییر بدهم فایدهای نداشت.
🕊️📚kerm ketab
من تصمیمم را گرفته بودم. کاری که شده بود، شده بود.
🕊️📚kerm ketab
آن شب کابوس دیدم. خواب دیدم هیولایی دارد مرا درون مارپیچی تاریک دنبال میکند. هرگز خود هیولا را ندیدم، ولی میتوانستم صدای غرش و دندانقروچهٔ او را از پشتسرم بشنوم که همیشه فقط کمی با من فاصله داشت. مارپیچی که در آن میدویدم صدها در داشت، ولی تمام درهایی که امتحان میکردم، قفل بود. دائماً صدای مادرم را میشنیدم که نامم را صدا میزد ولی نمیتوانستم بگویم صدایش از کجا میآید. فقط به دویدن ادامه دادم. وقتی به مرکز مارپیچ رسیدم، صدایش را شنیدم که از آخرین در به گوش میرسید. من که خیالم راحت شده بود، در را باز کردم. دکتر هتچ آنجا ایستاده بود. او شروع کرد به خندیدن. وقتی دهانش را باز کرد، زبانش مار بود، بدنش دُورم حلقه زد و فشارم داد. این موقع بود که بیدار شدم.
سهیل
«تو هیچ هدفی جز میل به قدرت نداری.»
هتچ نیشخندی شوم زد. «یهجوری میگی انگار این چیز بدیه.» بعد بهسمت میلهها خم شد. «میل به قدرت، تنها راه برای تغییر دادن دنیاست. البته ما این رو پشت اهداف شریف مخفی میکنیم؛ ولی درنهایت، سیاست و دین مثل سوسیس هستن، ممکنه خوشمزه باشن اما بهتره ندونیم چربیشون به کجای بدن میچسبه و چقدر چاق میکنه. وقتی میگم، یه روزی میآد که مردم به من، در مقام یک آیندهنگر، که واقعاً هستم، افتخار میکنن، بهم اعتماد کن.»
pari
«یا حضرت شیرینی. این رو ببینین.»
کاربر ۲۸۱۱۴۷۴
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۲۴ صفحه
قیمت:
۱۳۸,۰۰۰
تومان