بریدههایی از کتاب مهمانی باغ سیب
۴٫۷
(۳۶)
عمار هر چه کرد نتوانست حلقههای فولاد را از گونه پیامبر بیرون بیاورد. ابوعبیده گفت: اجازه بدهید من امتحان کنم.
ابوعبیده به کمک دندانهایش حلقههای فولادی را گرفت و بیرون آورد.
🍃🌷🍃
به دستور پیامبر، دیوارهای کعبه که پر از نقش و تصویر اشباح و انسانها بود با آب زمزم شسته و پاک شد. پیامبر به علی فرمود: بتها را نابود کن علیجان!
علی بتهای بیرون کعبه را نابود کرد. به دستور پیامبر در کعبه باز شد. پیامبر و علی وارد کعبه شدند. پیامبر به بتهای ریز و درشت نگاه کرد. سپس گفت: بیا روی دوش من و بتها را سرنگون کن پسرعمو!
چه میفرمایید یا رسولالله، من از خدا حیا میکنم که روی شانههای شما باشم.
دستور را اطاعت کن علیجان!
علی بر دوش پیامبر ایستاد و تمام بتها را سرنگون کرد. مسلمانان هلهله میکردند. بتها زیرپای مسلمانان خرد میشد.
🍃🌷🍃
این حمامه بود که عاشق روح مهربان رباح شد و از او خواستگاری کرد. رباح میترسید و خود را همشأن شاهزادهای چون حمامه نمیدانست امّا حمامه گریهکنان گفته بود: رباح جان، در کنار تو بودن برای من یعنی آزادی و بودن در بهشت! من در قصر داییام اسیر بودم. چون پرندهای در قفس طلایی. امّا در کنار تو مهربانی را احساس میکنم. حال من هم مثل تو بردهٔ خلف بنوهب هستم. اگر همسر تو نشوم مرا به شخص دیگری میفروشد و آنوقت وای به حال من. دلت میآید؟
و رباح گریسته و به خواستگاری حمامه، شاهزادهٔ زیبای یمنی پاسخ مثبت داده بود. مدّتی بعد ثمرهٔ عشق رباح و حمامه به بار نشست. پسری متولّد شد که اسمش را «بلال» گذاشتند.
مدّت کوتاهی پس از تولّد بلال، حمامه بر اثر بیماری فوت کرد. رباح طاقت دوری از همسر مهربانش را نداشت و و او هم با فاصلهٔ کوتاهی بیمار شد و پیش حمامه رفت و بلال تنها ماند؛ آنقدر تنها که هیچ همصحبتی نداشت. تا آنکه ستارهای بدرخشید و محمّدِامین به پیامبری مبعوث شد.
🍃🌷🍃
پیامبر فرمود: باد اولی که وزید علامت عبور جبرئیل بود و لشکری از فرشتگان، سبب باد دوم عبور اسرافیل و لشکریانش از کنار تو بود و علت باد سوم این بود که میکائیل و لشکری از ملائک از نزدیک تو عبور کردند. و این سه لشکر به فرمان خدا برای یاری ما فرود آمدهاند.
شور و شعفی وصفناپذیر بر سپاه اسلام حاکم شد. حالا همه با شادمانی مشغول افطار بودند.
🍃🌷🍃
چند روز پیش عتبه به حضور پیامبر رفت. عتبه گفت: ای محمد، هر چه بخواهی به تو میدهیم، دست از تفرقهاندازی با این دین و آیین جدیدت بردار!
پیامبر هم بهدقت گوش کرد و گفت: حرفهایت تمام شد؟
عتبه گفت: آری.
و بعد پیامبر آیاتی از قرآن را تلاوت کرد. عتبه میخکوب شد. تا آن لحظه چنین جملات زیبا و پرمعنایی نشنیده بود. آیاتی که از خلقت زمین و آسمان، قومهای باستانی، فرشتگان و شیاطین، بهشت و جهنم و عبادت خدای یگانه میگفت. عتبه آنقدر بهتزده و حیران شد که شب خوابش نبرد. تا صبح به حرفهای پیامبر و آیات قرآن فکر کرد. صبح که شد عتبه با چهرهای درهم پیش ابوجهل و ابوسفیان و دیگر مشرکان رفت و به آنها گفت که از محمد چیزهایی شنیدم که به عمرم نشنیده بودم. باور کنید نه شعر بود و نه سحر. از من میشنوید دست از محمد بردارید. او دروغگو نیست.
۱۳۸۷
خبر ندارید چه بلایی سرتان آمده. محمد و اصحابش به کاروان ابوسفیان حمله کرده و غارتش میکنند. چرا به داد ابوسفیان مظلوم نمیرسید؟ غیرت عربیتان کجاست؟ روز روشن نگاه میکنید تا یک دسته آدم گشنهگدا دار و ندارتان را بچاپند؟
مردم شروع به جیغ و فریاد و گریه کردند. زنانی که شوهر یا فرزندشان در آن کاروان بودند، به سروصورت خود میزدند. مردان ثروتمند چون امیه و ابوجهل و عتبه خشم و غضبشان را سر بردههای بینوا خالی میکردند و این میان ضمضم با موذیگری در دل میخندید و ابوسفیان را تحسین میکرد.
آفرین پدر معاویه! عجب مرد زیرکی هستی. وقتی به من پول دادی و گفتی بیایم این نمایش را بازی کنم، فکرش را هم نمیکردم نقشهات بگیرد و اینطوری مردم آمادهٔ جنگ با محمد و یارانش شوند. دستخوش ابوسفیان مکار!
در مدتی کوتاه لشکری هزار نفری برای جنگ آماده شد! لشکری با خونهای به جوش آمده و دلهای پر کینه.
همه در جوش و خروش آماده شدن برای جنگ با رسول خدا بودند
🍃🌷🍃
ای رسول خدا، جانم به فدایت. آنقدر مرا شکنجه کردند که دیگر نمیفهمیدم چه شده و چه میگویم. بر خلاف باور قلبیام از دین شما... از آیینتان...
کاربر ۲۵۱۱۵۸۹
روزی که داشتیم مسجد قبا را میساختیم یادت هست؟
علی گفت: آری.
عمار لبهای خشکیده و ترکخوردهاش را خیس کرد و گفت: آن روز پیامبر چنین روزی را پیشبینی کرد.
و بعد دوباره به گریه افتاد و گفت: یا امیرالمؤمنین! اندوهگینم. اندوهگین از اینکه شما را تنها میگذارم.
علی دستی بر سر عمار کشید.
عمار ادامه داد: اما از اینکه به دیدار خدا و رسولش میروم، خوشحالم.
و لحظاتی بعد عمار در آغوش علی به شهادت رسید.
همه شنیده بودند که پیامبر فرموده، عمار به دست قومی فاسق به شهادت میرسد. خبر این سخن به گوش عمروعاص که رسید، از عصبانیت، سیاه شد و فریاد زد: عمّار را کسی به کشتن داد که او را به میدان جنگ آورد.
منظورش علی بود. علی با شنیدن این حرف، لبخندی زد و فرمود: اگر اینطور است پس حمزه را هم پیامبر به کشتن داد.
عمروعاص حرفی برای گفتن نداشت.
🍃🌷🍃
برای لحظاتی پیامبر در حال و هوای نزول وحی فرو رفت. جبرئیل آمد و گفت: به آنان بگو: وضع عیسی مسیح مانند حضرت آدم است که بدون داشتن پدر و مادر آفریده شد. اگر نداشتن پدر نشانهٔ پسر خدا بودن باشد، پس حضرت آدم برای این لقب شایستهتر است، چون نه پدر داشت و نه مادر!
اسقف و نمایندگان مسیحی نجران که از پاسخ پیامبر شگفتزده شده بودند. با هم مشورت کردند نهایتاً اسقف گفت: نه شما میتوانید ما را قانع کنید و نه ما شما را. پس تنها راهش این است که با هم مباهله کنیم و بر دروغگو نفرین فرستاده و از خدا بخواهیم دروغگو را هلاک و نابود کند.
بار دیگر جبرئیل آمد و آیهٔ مباهله را به پیامبر تقدیم کرد: «به هر کس که پس از روشن شدن جریان با تو مجادله کند، بگو بیایید فرزندان و زنان و نزدیکانمان را جمع کنیم و زاری کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.»
🍃🌷🍃
در برابر چشمان ابوذر اتّفاقی افتاد که ابوذر مانند مجسّمه خشکش زد. گرگ بیحرکت ماند. سپس روی پاهای عقب نشست. دستانش را محکم ستون کرد و به ابوذر خیره شد و با زبانی فصیح گفت: به من گفتی خبیث؟
ابوذر چنان مبهوت شد که چماق از دستش بر زمین افتاد. گرگ سر تکان داد و گفت: اشتباه میکنی. اهل مکّه از من بدترند. میدانی چرا؟
ابوذر نمیتوانست جواب دهد. گرگ گفت: خدای مهربان پیامبری بزرگ برای آنان مبعوث کرده امّا آن مردم جاهل و نادان به آن پیامبر دشنام میدهند و او را دروغگو صدا میکنند، درحالیکه او امین است.
ابوذر بیاراده بر زمین نشست. چشمانش را بست. نفهمید چقدر زمان گذشت. وقتی به خود آمد که گوسفند محبوبش داشت دستش را میلیسید. به اطراف نگاه کرد. اثری از گرگ نبود. آیا این یک رؤیا و خواب بود؟ بیهوش شده بود و آن گرگ خیال و وهم بود؟
نگاهش به چماق افتاد. هنوز از بزاق دهان گرگ خیس بود و جای دندانهایی تیز روی آن نقش بسته بود.
🍃🌷🍃
حجم
۱۹۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۱۹۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد