ترسم آنقدر که از ناتمام مردن است از مرگ نیست. از این میترسم که بدهکار به زندگی باشم و زندگی هم بدهکار به من.
نیکام
اما من تجربهاش کردم؛ با حرفهایی که فقط گفته میشدند تا سرپوشی باشند برای حرفهای اصلی و ناگفتنی...
keyvan eskandari
وقتی تجربهٔ زیستی انسان از حدی بالاتر رفت به همان نسبت از توقع ارتباطش با دیگران کم میشود.
مروارید ابراهیمیان
هر روز خسته و بیحوصله جنازهات را بر روی پاها تشییع میکنی، از این گوشه به آن گوشه... روی نیمکتی در گوشهٔ یک پارک وامیروی. سیگاری آتش میزنی... دفتر یادداشت را با کاغذهای سفید بیخط، از جیب داخل کاپشن درمیآوری؛ باید قلمی میانش باشد... که هست. مینویسی؛ باید از جایی شروع کرد. از هر کجا باشد و هر کلمهای که شد... شاید کلمات شیرازهٔ این ذهن از هم پاشیده را سر و سامانی دهند...
نیکام
میگفت کشف حقیقت کشف زشتی است برای همین باید دروغ بگوییم که زشتی حقیقت را زیبا نشان دهیم.
prvinsalehi
نمیدانم چه اتفاقی در بعضی از ما میافتد که ناگهان در درونمان چیزی فرو میریزد. ویران میشود. آن وقت دیگر هیچ چیز برای ما فرقی نمیکند. و این آسان نیست که آدم در یک لحظه که حتی نمیداند کی بوده است، همهٔ آنچه را برای زندگی و زنده ماندن به آن چنگ میزده از دست بدهد
prvinsalehi
سرراست برایت بگویم: میترسم، بهت زدهام. از آن بدتر دچار یک دوگانگی عجیب و عمیق شدهام که آزارم میدهد. از هر چیزی حالم بههم میخورد و در عین حال دوستش دارم. انگار که کسی شیرینی و تلخی را یکجا و با هم بچشد. دکتر افتخاری میگوید این طعم گس زندگی است. زیرِ دندان هست. آدم میماند که دوستش دارد یا از آن گریزان است
prvinsalehi