راستش به نظر میرسید روزهای آخر گویندهٔ رادیو دیوانه شده است. ترسیده بود؛ جایی که او بود فقط چند نفر زنده مانده بودند و غذای زیادی هم نداشتند. او میگفت که انسان باید حتی در مقابل مرگ هم باوقار رفتار کند و هیچکس برتر از دیگری نیست. در رادیو گریه میکرد و فهمیدم که آنجا دارد اتفاق بدی میافتد. یک بار بغضش ترکید و در رادیو به گریه افتاد.
بنابراین تصمیمم را گرفتم: اگر کسی بیاید، قبل از آنکه خودم را نشان بدهم باید بدانم کیست. وقتی متمدن هستی و مردم هم اطرافت هستند، امیدواری که کسی بیاید. اما وقتی کس دیگری نباشد، آنوقت اصلاً قضیه فرق میکند. این است آنچه که من بهتدریج به آن رسیدم. مسائلی بدتر از تنهایی هم هست. بعد از آنکه وسایلم را به غار بردم به این موضوع فکر کردم
شادی رها