بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت | طاقچه
تصویر جلد کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت

بریده‌هایی از کتاب تو به اصفهان بازخواهی گشت

انتشارات:نشر چرخ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۲۶ رأی
۴٫۲
(۲۶)
دم گوشش گفتم نسخهٔ دست‌نویس بوف کور رو می‌خری؟ یارو دستپاچه شد. باید قیافه‌ش رو می‌دیدی شمیم؛ انگار پتک خورده بود تو سرش. دیدم تنور داغه، یکی دیگه چسبوندم. گفتم نسخهٔ بمبئی...۱۳۱۵... یارو گفت از کجا آوردی؟ بیست دقیقه دروغ‌ودغل بافتم. گفتم قرارمون فردا همین جا. رفتم خونه. یه دفترمشق قدیمی کاهی داشتم که همهٔ برگ‌هاش زرد شده بود. چایی ریخته بود روش.... کثیف... نشستم یه‌بار بوف کور رو رونویسی کردم. سرت رو درد نیارم. چهار هزار تومن فروختم بهش!
nazila
«اونی که یه‌بار ولت کرده رفته دیگه برنمی‌گرده.»
n re
ما چه کردیم با زندگی‌مان؟ با عمرمان؟ عمر ما لابه‌لای خون و جنگ، لابه‌لای مرگ، رفت و رفت و رفت. عمر ما توی هزارتو گم شد. پیدا نشد. لابه‌لای تلخی و بی‌بهرگی.
aida
بدی نسل شما این است که به معجزه اعتقاد ندارد. گفته بود شاید به جرقه‌ای جهان روشن شود. اشاره کرده بود به شعر سهراب و گفته بود شاید مردی بیاید که بیش از آن‌که سیاستمدار باشد درخت باشد؛ هوا را تازه کند.
Aysan
«ایرانی‌ها شبیه سوسک شدند. تو هر شرایطی زندگی می‌کنند. سرما، گرما، نم، توالت... من نمی‌خوام سوسک بشم!»
Mono
سیگارش را این‌بار نصفه خاموش کرد توی زیرسیگاری و گفت «گذشته، تک‌تک لحظه‌هاش، مثل ذره‌ذرهٔ اکسیژنی که نفس می‌کشیم می‌ره توی خونِ‌مون... گذشته نمی‌گذره استاد... نمی‌شه ازش فرار کرد...»
aida
هیچ‌چیز رقت‌انگیزتر از این نیست که آدم بخواهد برای خودش دل بسوزاند یا بگردد دنبال کسی که برایش دل بسوزاند
aida
می‌خواستم یادم بیاید چه‌طور فراموشت کرده‌ام.
Melina
مادر... مادر... مادر بهترین زن دنیاست. از باربارا هم بهتر است. مادر حجم همهٔ مهربانی دنیاست وقتی دارد روی بند توی حیاط، رخت پهن می‌کند. مادر قله می‌شود وقتی وسط آب‌وجارو کردن حیاط، کمرِ خشک‌شده‌اش را راست می‌کند؛ مثل یک پری دریایی که لابه‌لای کف و موج از وسط اقیانوس سر برمی‌آورد. چشم‌ها... آن چشم‌های سیاه معصوم... گریه نباید بکند، ولی کرد. گریه کرد.
Dr. Hayoula
گفت هر جا نشانی از لهستان هست این عقاب‌ها هم هستند. این‌ها یعنی چی؟ الیزا با ذوق‌وشوق شروع کرد به صحبت کردن. گفت توی افسانه‌های لهستانی سه برادر هستند به نام‌های «چک» و «روس» و «لِه». ما البته «لِه» را «لِخ» و «چک» را «چِخ» تلفظ می‌کنیم. روزی این‌ها باهم می‌روند شکار، اما هر کدام می‌افتند دنبال شکار خودشان. روس می‌رود به شرق و آن‌جا ماندگار می‌شود؛ همان جایی که حالا قلمرو روسیه است. چک می‌رود جنوب و آن‌جا مستقر می‌شود؛ جایی که حالا جمهوری چک است. لِه می‌رود سمت شمال. توی مسیر شکار، جناب لِه یک عقاب سفید وحشی را می‌بیند در پس‌زمینهٔ نور سرخ خورشید. عقاب را به فال نیک می‌گیرد و همان جا مستقر می‌شود و اسم آن سرزمین می‌شود لِخیا. همین جایی که حالا شما بهش می‌گویید لهستان
Dr. Hayoula
مرگ از باغچهٔ خلوت ما می‌گذرد داس‌به‌دست.
nazila
طاهر گفته بود تا قبل از چهل‌سالگی هر رشته موی سفید تازه که توی سرت، هر رشته ریش سفید جدید که توی صورتت پیدا می‌کنی، هول برت می‌دارد، می‌ترسی. فکر می‌کنی داری به مرگ نزدیک می‌شوی. چهل سالت که تمام می‌شود، نه این‌که دیگر به مرگ فکر نکنی، نه... ولی هر کدام از این رشته‌های سفید می‌شوند حبل‌المتین. هر کدام می‌شوند یک رشتهٔ محکم و استوار. بس که ریشه‌شان محکم شده، بس که تاریخ پشت‌شان است؛ تاریخ یک انسان، که توی هر خبری، توی هر خطری می‌شود به یکی‌شان چنگ زد.
Dr. Hayoula
وقتی یک اقیانوس فاصله است بین تو و دخترت چه اهمیتی دارد این توهّمِ در کنار هم بودن، بی‌فاصله بودن، این دسترسی آسان و بی‌دردسر و بی‌انتظار با این شبکهٔ خوش‌آب‌ورنگ؟ نوشت: «دختر نازنینم، سحر عزیزم، سلام...»
Dr. Hayoula
طاهر گفت «الان مثلاً نمی‌خوای برگردی به گذشته؟ الان مثلاً فراموش کردی؟ گُه تو این فراموشیت!» سیگارش را این‌بار نصفه خاموش کرد توی زیرسیگاری و گفت «گذشته، تک‌تک لحظه‌هاش، مثل ذره‌ذرهٔ اکسیژنی که نفس می‌کشیم می‌ره توی خونِ‌مون... گذشته نمی‌گذره استاد... نمی‌شه ازش فرار کرد...»
Dr. Hayoula
نگاه کرد به سطل زباله. داد زد «آشغال‌ها رو چند وقت به چند وقت می‌بری بیرون؟» طاهر جواب نداد. این‌جور وقت‌ها خودش را می‌زند به نشنیدن. چندباری بهش گفته بود تو تا زن نگیری آدم نمی‌شوی. طاهر هربار خندیده بود. گفته بود من تا آدم نشوم هیچ‌کس به من زن نمی‌دهد و چون مسئله به لحاظ منطقی پیچیده است درگیرش نشویم بهتر است و بعد هر دو خندیده بودند.
Dr. Hayoula
داشت تعریف می‌کرد مُرده‌ها را برده‌اند توی قبرستان ارمنی‌ها. صدتا، دویست‌تا تابوت چوبی بی‌رنگ‌ورو را که با شلختگی تمام ساخته شده بودند، چیده بوده‌اند روی هم. مُرده‌ها را یکی‌یکی گذاشته‌اند توی تابوت‌ها و بعد گذاشته‌اند توی عمق خاک. اسم‌ورسمی اگر داشته‌اند نوشته‌اند روی یک تکه‌چوب و فرو کرده‌اند توی خاک بالای سر مُرده. یک پدرروحانی آن‌جا بوده و مدام برای آمرزش مُرده‌ها دعا می‌خوانده. گفته عیسامسیح با رنج‌هاش گناهان تمام کسانی را که به او ایمان آورده‌اند به جان خریده و روح این مُردگان قطعاً در آرامش است. یک مشت خاک برداشته و ریخته روی تابوت‌ها و گفته از خاک به خاک، به پاس صبر و فروتنی در برابر یک عمر رنج، آرام بخوابید ای نفوس مطمئن. باشد که ناآرام باشد خواب هیزم‌کشان آتش جنگ و گور پدر همه‌شان... آمین.
Dr. Hayoula
«چه خوبه آدم تو چهل‌سالگی مادر داشته باشه...»
mahsa
پاییز شصت و پنج توی تمام خیابان‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر و دل‌شان بی‌داد می‌کرده حتماً آن روز که آدری راه افتاده سمت شمال. ساره نمی‌داند آن روز چرا مدام بغض داشته. نزدیک غروب وقتی زنگ در به صدا درآمده ته دلش خالی شده. رفته دم در و دیده دختری تنها با مانتویی بلند به رنگ شفق ایستاده دم در. دختر گفته با زهره کار دارد. ساره گفته دیر آمدید. گفته «عمرشون رو دادند به شما... من خواهرش هستم. امرتون؟» ساره خیلی واکنش‌های دختر را یادش نیست. فقط یادش است که دختر گفته همهٔ عمر دیر رسیدیم.
Dr. Hayoula
می‌گفت بچه یکی. یکی را عین آدم تربیت کنیم، بهتر از این است که ده‌تا اراذل تحویل جامعه بدهیم.
fahime
غصه‌ای که نرود توی چشم و اشک نشود هم زخم می‌زند.
Melina
از وقتی فرشته رفت داوود دیگر حرفی نزد، ولی معلوم بود فهمیده دیگر خبری از غذا با چاشنی عشق نیست.
Tamim Nazari
عادت کردن به قهوهٔ تلخ خوب نیست. مثل عادت کردن به تلخی. تلخی روزهایی که آدم پشت‌سر می‌گذارد و اصلاً حواسش نیست زندگی قندوشکر هم می‌خواهد. کو روزِ خوشی؟ کو ماه عسل؟ کو سال برکت؟ خبری نیست
Tamim Nazari
عمر ما توی انتظار رفت. انتظار چی؟
Melina
همهٔ عمر دیر رسیدیم.
Melina
بال‌هایم مرا بس است آن‌ها را به سوی شرق و به سوی غرب می‌گسترم بال راست بر آینده و بال چپ بر گذشته کشیده می‌شود و من فراز شعله‌های عشق اوج می‌گیرم و خیره در چشمان تو می‌نگرم ای تویی که می‌گویند هنوز آدمی را دوست می‌داری ای تویی که جایگاهت آسمان‌هاست توانایی من چنان است که به عرش تو می‌رسم پرهایم مرا به سوی تو می‌کشد اما من هنوز انسانم و قلب من آن‌جاست که تن من، در سرزمینی که دوست می‌دارم بر خاک افتاده است... شب یادبود نیاکان ــ آدام میتسکیه‌ویچ
Tamim Nazari
گذشته نمی‌گذرد. راست می‌گفت طاهر
mahsa
چه بلایی آورده‌اند این‌ها سر ما و خودشان؟ روز خوش نباید ببیند این ملت؟
aida
نوشته بود: «باید عادت کنم به نوشتن خاطراتم، احوالاتم، خوب یا بد، بماند برای روزی که من نباشم و آن‌ها که دوستم دارند، اگر دارند، نگاهی بیندازند به خط پژمردهٔ دختری که بی‌کس‌ترین دختر دنیاست...»
aida
«چه خوبه آدم تو چهل‌سالگی مادر داشته باشه...»
aida
بوقلمون‌صفت است سیاست. هر لحظه به یک رنگ است و زندگی مردم را هم همرنگ خودش می‌خواهد ــ گاهی سفید مثل کفن، گاهی سیاه مثل کلاغ، گاهی کبود مثل خون‌مردگی.
aida

حجم

۲۶۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

حجم

۲۶۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۷۶ صفحه

قیمت:
۶۲,۰۰۰
تومان