بریدههایی از کتاب لحظههای انقلاب
۳٫۹
(۱۴)
صدا پیچید و نعره شد و صداها یکصدا شد و غرّید: «تنها ره سعادت
ایمان، جهاد، شهادت» .
و موج بهطرف میدان ژاله بهحرکت درآمد و نیمساعت بعد، سد رگبار گلوله از روبهرو و آتش گُرگرفتۀ بنزین و نفت که قبلاً ریخته بودند کف خیابان و میدان، سیل جمعیت را پس زد.
مادربزرگ علی💝
من دلم سخت گرفتهست از این
میهمانخانۀ مهمانکشِ روزش تاریک
کاربر ۲۴۸۹۰۵۵
پیش خودم گفتم: «وای به اون روزی که این لکههای خون شسته بشه و مردم، بیاعتنا از روی این لکهها بگذرن و یادشون بره. مث انقلاب مشروطیت بشه.»
غمی افتاد به جانم. ایستادم و زیر لب گفتم: «من نمیذارم. تمام لحظهها رو مینویسم.»
محسن
حالا گیرم حکمهای دیگران مسلح به سلاح علم و منطق هم باشد، ولی وقتی ریشه در این فرهنگ نداشته باشد و جا نیفتاده باشد و از بیرون باشد، معلوم است صد سال دیگر هم نمیتواند جایی برای خودش باز کند، چه رسد به اینکه افتاده باشد دست یک مشت کندهشده و جداشده و پرتشده از این فرهنگ و از این خلق و از این مردم.
Tamim Nazari
آیا روزی فیلسوفی پیدا میشود که انسانها را از این نامگذاریهای گلهای و دستهجمعی و بستهبندیشده نجات بدهد و انسان را آزاد[ سازد ]، همانجوری که برخلاف تمام تربیتها و بگومگوها و قیدوبندها رشد میکند و بزرگ میشود و برای خودش کسی میشود و گاهی برخلاف تمام خواستهها و زحمتهایی که برایش کشیدهاند، قد علم میکند و میزند و خراب میکند و تُف میکند توی چهرۀ همۀ آنهایی که چهرۀ بیرونی و درونیاش را قالبگیری کرده بودند
Tamim Nazari
حالا ساعت نزدیک دوونیمسه بود. پرچمها جمع شد و بلندگوهای مینیبوسها خاموش شد. فقط بلندگوی سرتاسری بود که صدا میکرد و از بچههای گمشده میگفت. مردم، آهسته و آرام برمیگشتند و هی خم میشدند ته سیگار و کاغذ و حتی چوب کبریت را هم از کف خیابان برمیداشتند.
وقتی دستهای میرفت و آدم چشمش به خیابان و نهر و پیادهرو میافتاد، تعجب میکرد. حتی یک عدد چوب کبریت هم نمیشد پیدا کرد.
محسن
داد میزدیم و میدویدیم. یکیدو تا نعش وسط خیابان افتاده بود. عجیب بود. نه آمبولانسی از بالا میآمد و نه ماشینی. انگار راه را بسته بودند. پسری که مغز، کف مشتش بود، کنار درخت نشسته بود. یکی داشت با چوب، چال میکند. انگار داشتند خاکبازی میکردند. بیاعتنا به همه، سرگرم کار خودشان بودند. پسر، چاله را کند و آن یکی، آهسته، مغز دستنخورده را درست، قلفتی انداخت توی چاله و آرام با دستش خاک ریخت رویش.
محسن
وقتی به خانه آمد سرباز
مادر گفت
جامۀ دیگر کن
برادرت تیر خورده است...
بیا تا او را در باغچه بکاریم.
سرباز گفت
میدانم مادر
خودم او را زدهام
مرگ بر آنکه مرا به برادرکشی واداشت
Tamim Nazari
رسیدم به میرداماد که حالا دسته داشت داد میزد: «نهضت ما حسینیه.» زنای چادر سیاه بهسر که همه شمرونی بودن، دَم میدادن. میگفتن: «رهبر ما خمینیه.» که یههویی جمال میرصادقی و شفیعی کدکنی و یه مشت روشنفکرا هم که توی پیادهرو، کنار دیوار میرفتن، گفتن: «اوهو. گلابدرهیی تو توی این گاو و گوسالهها چیکار میکنی؟»
hadiizadi
حالا رسیده بودیم سر چهارراه امیراَکرم. پسر را پس زدند. عکس افتاد. از سه طرف، سه دسته ما را که وسط بودیم، محاصره کرده بود. پریدم توی دایره و داد زدم: «بگو اون عکس و اون آرمو حالا بیاره پایین.» یکی محکم کوبید توی گردنم.
mohsen.m
«ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ، از این فسانه و افسون هزار دارد یاد.»
کاربر ۴۳۳۴۶۲۳
ای انسان، تو چه در هر لحظه در حال دگرگونی و تغییر هستی! تو چه هستی؟ آیا قدرتی میتواند تو را در بند فرمولها و قانونها و بندها به بند بکشد؟ ای انسان، تو اگر بخواهی، اگر تصمیم بگیری چه کارها که نمیکنی! تو چه میکنی؟ تو کجا بودی تا دیروز؟
کاربر ۴۳۳۴۶۲۳
حجم
۴۳۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه
حجم
۴۳۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۴۵۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان