راست میگویند آدم هرچه دارد از پَر قُنداقش دارد. دیروزِ آدم است که امروز و فردایش را میسازد.
M.Taha
تا آنجا که دستم رسید بیخ شلاق را چیدم و پرت سطل پلاستیکی قرمز کردم. چشمهایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم. انگار تارها بیخ گلویم را بسته بودند. موها تاریخنگارند، سوار قالیچهٔ سلیمانت میکنند و میبرند به ناکجا. از جایی که پیچ خوردند. آویزان شدند تا جایِ دستی که حلقه نماند دور کمر. گاهی باید از بیخ بریدشان. به نیت ریشهکنیِ خاطرات هرز.
Narjesbn
خاطرات لخت و برهنه سر دیوار نشستهاند و پایشان را تکانتکان میدهند. از دور که تو را میبینند، جست میزنند و دنبالت راه میافتند. حواست نباشد لِنگ میبندند و زمینت میزنند. اینجا زندان خاطرات است و تو محکومی به ابد در این زندان.
Narjesbn
تُف به این زندگی که برای آنچه به سرِ ما میآورد توضیح نمیدهد. حتی صبر نمیکند جای زخمهایت را لیس بزنی تا کمی آرام بگیری.
Narjesbn
جایی خوانده بودم هر آدمی اگر تمامش عقرب نباشد، حتماً یک نیمهاش عقرب است. فرصت پیدا کند نیشش را میزند.
Narjesbn