بریدههایی از کتاب آدم ها
۴٫۳
(۵۶)
سلطان بود. خودش نه. اسمش سلطان بود. ریزهمیزه و تند و تیز بود با سادهدلی افراطی که با اسمش جور درنمیآمد. بچهها دستش میانداختند. فوتبالش بد بود. هول و شتابزده بازی میکرد اما بعضی وقتها توی بازی کارهایی میکرد که غیرمنتظره بود و فقط از بازیکنان حرفهای ساخته بود. توی شرکت ما آبدارچی بود و وقتی کسی میگفت: «سلطان چای بیار...» خودش خجالت میکشید. چون تضاد عجیبی بود بین اسم سلطان و کارش. سلطان خیلی زود مرد؛ در تصادفی در جاده قدیم تهران ـ کرج. پیکان زرد مدل ۵۷ به سلطان زد و او بعد از اینکه یک هفته در کما بود از تخت زندگی فروغلتید و تاج سلطانیاش واژگون شد. زنش یک سال وفاداری کرد و عاقبت با مردی که سه برابر سلطان قد و وزن داشت ازدواج کرد و رفت. جای خالی سلطان را در آبدارخانه شرکت، مردی پر کرد که سه برابر او قد و وزن داشت و کسی جرئت نمیکرد به او بگوید: «علیآقا چای بیار...» خودش هر وقت دلش میخواست چای میآورد تا ثابت کند که اداره خدمات شرکت چه سلطانی را از دست داده است
سینا
دنبالش راه افتادم. از خانه ما تا پاسگاه ده کیلومتری راه بود. پیاده میرفت، من هم دنبالش. آنقدر توی خودش بود که حتی فاصلهام را با او حفظ نمیکردم. رفت و رفت و بدون واهمه از پاسگاه از روبروی آن گذشت و انداخت توی کوچهباغی و رفت تا ته کوچه. از آنجا دشتی وسیع بود با درختهای سپیدار و باغی سرسبز در چشمانداز. یک کانتینر قراضه هم بود در گوشه دیواری کاهگلی. جمشید چربی رفت توی کانتینر و با یک صندلی چوبی آمد بیرون، کتاب برادران کارامازوف در دست.
حدود یک ساعت کتاب خواند. کتاب را برد گذاشت داخل کانتینر و دوباره آمد بیرون و رفت طرف باغ. دویدم توی کانتینر را نگاه کردم. پتوی کهنهای کف آن بود و کتابخانهای پر از کتاب در گوشه آن. گازی یک شعله و کتری و قوری. یک زندگی دنج که در رؤیا هم نمیدیدم. از باغ که برگشت نان و گوجهفرنگی و میوه داشت. رفت تو و مدتی بعد دوباره با لیوانی چای برگشت و نشست روی صندلی به خواندن کتاب برادران کارامازوف. برگشتم. سه روز از جمشید چربی خبری نبود. بچهها هرگز سراغ او را نمیگرفتند ولی من میدانستم کجاست.
kamrang
جواتی پیراهنش را زد بالا و کتاب را تا نیمه چپاند توی شلوارش و پیراهنش را انداخت روی آن. رفت خانه و تا فرداکتاب را تمام کرد و آورد.
Mrym
جمشید چربی در تاریخ پرفراز و نشیب آدمها بدون اینکه حتی مجموعا پنج هزار کلمه حرف زده باشد چون سوزنی در کاهدان تاریخ گم شد.
ahmadi
گفتم: «کجا میری؟» گفت: «قسمتآباد...» گفتم: «روستای قسمتآباد...» خندید و گفت: «نه هر جا که قسمت شد با تو میآیم.»
ahmadi
جمشید چربی در تاریخ پرفراز و نشیب آدمها بدون اینکه حتی مجموعا پنج هزار کلمه حرف زده باشد چون سوزنی در کاهدان تاریخ گم شد.
mojsena
تا مدتها فکر میکردم زنها فقط عاشق مردهایی میشوند که بلندقد باشند، سبیل داشته باشند با ابروهای پهن و قیافهای مردانه. بعد وقتی مادرم گفت عاشق پدرم شده و با او ازدواج کرده شک کردم چون پدرم مثل تیله بود.
Amir Hasany
هنوز آنقدر پیر نشده بود که بهش بگویند «ننهفاطمه» اما چون از جوانی بسیار رنج کشیده بود، صفت ننه را خیلی زودتر از زمانی که تمام گیسهایش سفید شود بهش داده بودند.
ahmadi
بعضی وقتها در زندگی آدمها حق انتخاب ندارند و موقع عقبنشینی یکی از همین وقتهاست.
عبدالله قهری
فائزه خانم هر روز بعدازظهر میآمد در خانه مینشست و زل میزد به ته خیابان تا آقا وفا بیاید اما وقتی خسته میشد اشک گوشه چشمش را پاک میکرد و آرام میرفت تو.
کاربر251010
وقتی رفتم ما دو نفر بودیم. وقتی برگشتم، یک نفر. یقه خونی فرهاد توی بادی که از شکاف سنگر تو میزد، بالا و پایین میرفت. سرش را تکیه داده بود به گونیهای سنگر و آرام خوابیده بود. سرباز کرهخر عراقی باز هم دستبردار نبود.
کاربر251010
ساعت دو و پنج دقیقه بود و امیر فقط پنج دقیقه دیر کرده بود
کاربر251010
«یه ماه رفته تو انباری و بیرون نمیآد. میخواد فقط با خودش باشه.»
گفتم: «یه ماه؟» اشک تو چشمهایش جمع شد. گفتم: «واسه چی؟» گفت: «نمیدونم. هیچی نمیگه.» میخواستم بگویم من میدانم اما نگفتم. احساس کردم همان روز آخر که با من حرف میزد داشت با صدای بلند تصمیم خودش را برای خودش میگفت و با اینکه نصیحتم میکرد اما داشت خودش را متقاعد میکرد تا خودخواسته زندانی شود. برگشتم. دو بار دیگر هم رفتم. ندیدمش. فک و فامیل میگفتند نصرالله گسگ دیوانه شده. اینطور نبود، به خوبی میدانستم روزی هم من اینکار را خواهم کرد.
کاربر251010
حجم
۱۷۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۵۰ صفحه
حجم
۱۷۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۵۰ صفحه
قیمت:
۱۲۵,۰۰۰
تومان