بریدههایی از کتاب داستان اسفانگیز یک صعود تبهکارانه به صحنهگردانی سرپرسی لورن و شرکا
۱٫۷
(۳)
رضاخان در حالی که چمدانی در دست دارد وارد صحنه میشود. پشت سر او سرتیپ جانمحمدخان، محمد درگاهی و امیراقتدار محمود انصاری هستند. تختِخواب احمدشاه پایین میآید و روی زمین قرار میگیرد. محمود انصاری کاغذ و خودنویسی را به زور میدهد دست احمدشاه. احمدشاه ترسیده چیزی روی کاغذ تندتند مینویسد، امضا میکند و میدهد به محمود انصاری. او هم کاغذ را به رضاخان میدهد. سپس هر سه همراه رضاخان لباسخوابِ احمدشاه را از تنش میکَنند و لباسی را که شامل یک پیراهن، یک دست کت و شلوار دستدوز پاریسی است تن او میکنند. یک کلاه شاپو هم سرش میگذارند و یک عصا به دستش میدهند. چمدان را میدهند دست احمدشاه. او هم که چارهای نمیبیند حرکت میکند. پشت سرش هر سه نفر همراه رضاخان نیز حرکت میکنند و همگی از صحنه خارج میشوند. رضاخان تنها در صحنه میماند. کاغذ را میخواند.
رضاخان: «چون برای خدمت مهم ریاستالوزرا وجود یک نفر شخص کافی لایقی لازم بود لهذا جناب اشرف سردارسپه را که کمال مرحمت و اعتماد و اطمینان را به ایشان داریم به ریاستالوزرایی منصوب و برقرار نمودیم که مشغول انجام این خدمت مهم باشند.» شانزدهم ربیعالاول ۱۳۴۲. شاه. [روی تخت مینشیند، پاهایش را دراز میکند و به پشتی تخت تکیه میدهد]
غلام رضا
مردی که به نظر میرسد مست است میرود روی تختِ حوض و به شبیه فتحعلیشاه و دو خواجه شاباش میدهد. او اسکناسها را در دهان آنها میگذارد و بعد همراه آنها شروع میکند به رقصیدن.
با روسیه جنگیدم.
نه یک سال، نه دو سال، نه پنج سال، ده سال.
تا دل سنگ کاترین نرم بشه، نرم بشه، نرم بشه...
رقص مرد مست و بازیگران تند میشود و آنها به شکل مسخرهای شلنگ تخته میاندازند.
نشد نشد بیفتم تو آغوش کاترین جونم.
شاه شاهانم من، شاه ایرانم من.
از عقل و مخ آزادم من.
در حالی که رقص هر لحظه تندتر و مضحکتر میشود ناگهان تخته میشکند و چهار نفری تو حوض میافتند. رضاخان از ترس از جا میپرد. نظامیان اطرافش اسلحه میکشند.
تاریکی.
غلام رضا
ب: کافه ژرژ در لالهزار. موسیقی ملایم ارمنی از گرامافون پخش میشود. چند میز و صندلی در کافه قرار دارد. فضای کافه کدر، دمغ و کمنور است. چند نفری در کافه نشستهاند و دارند میخورند و مینوشند. ژرژ صاحب کافه پشت بار است. پشت سرش رو دیوار عکس قابشدهٔ احمدشاه دیده میشود. پس از لحظاتی صدای دینگ بالای در میآید. دو آژان نظمیه وارد میشوند. بدون اینکه حرفی بزنند کافه و مشتریان را برانداز میکنند. ژرژ از ترس ایستاده و منتظر اوامر آژانهاست. آژانها به طرف ژرژ میروند و جلوی بار میایستند.
ژرژ: [ترسیده] سلام آقایون در خدمت هستم. چی میل میکنید تقدیم کنم؟
آژان اول: ببینم چرا تو کافهت عکس حضرت اشرف نیست، هان؟
ژرژ: بله بله اتفاقاً تو فکرش بودم تهیه کنم بزنم به دیوار. تا فردا حتماً این کار رو انجام میدم.
آژان اول: تا فردا، هان؟
ژرژ: بله... اِ... ب... [زبانش بند آمده] یعنی اصلاً تا همین شب آماده میشه.
آژان دوم: بعد بینم اصلاً تو چرا عکس این احمدعلاف رو زدی تو خرابشدهت؟
غلام رضا
حجم
۱۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
حجم
۱۰۰٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۷۹ صفحه
قیمت:
۱۷,۳۰۰
تومان