بریدههایی از کتاب مدونا با پالتوپوست
۴٫۲
(۲۰)
هنوز نمیتونید قبول کنید که تنهایی اساس زندگیه؟ تمام صمیمیتها ساختگیه!
the.simia
من بیشتر از دنیای واقعی، توی ذهنم زندگی میکنم. زندگی واقعی برای من، چیزی جز یه رؤیای خستهکننده نیست.
the.simia
تمام غمها و شکستها و خشمهایمان به خاطر روی دادن اتفاقیست که انتظارش را نداشتهایم. آیا میشود کسی را که آمادگی مقابله با هر اتفاقی را دارد و میداند هرکس چه عکسالعملی خواهد داشت، منقلب کرد؟
s
هرچی آدمهای بیشتری رو دوست داشته باشی، یک نفر هست که اون رو بهاندازهٔ همه دوست داری، عشق چیزی نیست که با تقسیم کم بشه.
ayda
«به نظرت سال جدید هیچ خاصیتی نداره؟»
«نه! چه فرقی با بقیهٔ روزها داره؟ به طور طبیعی متمایز شده؟ به نظرم نشونهٔ تموم شدن یک سال هم مهم نیست. چون تقسیم کردن عمر به سال هم کار بشر بوده. عمر آدم یه راه درازه، از تولد تا مرگ، باقیش ساختگیه.
the.simia
با این اوضاع من میخواستم ذهن آدم دیگری را تحلیل کنم و روح صاف یا پیچیدهاش را ببینم. حتی سادهترین و ابلهترین و بیچارهترین انسان هم، چنان روح پیچیدهای دارد که آدم را متعجب میکند. چرا از فهم این مسأله میگریزیم و حس میکنیم قضاوت و نظر دادن در مورد این مخلوق، تا این حد سادهست. چطور وقتی حتی نمیتوانیم نظر قطعیمان را با دیدن یک قالب پنیر اعلام کنیم، در اولین دیدار، راجع به یک انسان حکم صادر میکنیم و سراغ نفر بعدی میرویم؟
Shivayi
هنوز نفهمیده بودم در زندگی هرگز آن چیز خارقالعادهای که تصورش را داریم نخواهد بود.
ayda
اصلاً از کودکی میترسیدم، خوشبختیام تمام شود، همیشه دوست داشتم مقداری از خوشبختی، برای فردا بماند. هرچند فرصتهای زیادی را از دست میدادم اما همیشه میترسیدم بخت دیگر با من یار نباشد.
ayda
در دنیا چیزی برای من، رنجآورتر از لبخند یک آدم ذاتاً غمگین نبود.
پویا پانا
تمام غمها و شکستها و خشمهایمان به خاطر روی دادن اتفاقیست که انتظارش را نداشتهایم. آیا میشود کسی را که آمادگی مقابله با هر اتفاقی را دارد و میداند هرکس چه عکسالعملی خواهد داشت، منقلب کرد؟
samarium
بارها از خودمان سؤال میکنیم؛ این آدمها واقعاً برای چه زنده هستند؟ از زندگی چه میفهمند؟ طبق چه منطق و حکمتی زندگی میکنند؟ اما هنگام مطرح کردن این سؤالات، تنها ظاهر آن آدمها را میبینیم، اصلاً به ذهنمان خطور نمیکند آنها هم بهخاطر داشتن مغزی محکوم به کار کردن، دنیایی در درون خود دارند. با دیدن ظواهر غیردنیوی آنها به جای حکم دادن در مورد زندگی نکردنشان، شاید با جستجوی کوچک انسانی و کنجکاوی ظریف، با ثروتی روبهرو شویم که اصلاً انتظارش را نداشتیم. اما انسانها از سر زیادهخواهی، ترجیح میدهند پیگیر چیزی باشند که عایدی بیشتری برایشان داشته باشد.
پویا پانا
زندگی و نیازهاش به آدم خیلی چیزا یاد میده.
پویا پانا
تمام غمها و شکستها و خشمهایمان به خاطر روی دادن اتفاقیست که انتظارش را نداشتهایم. آیا میشود کسی را که آمادگی مقابله با هر اتفاقی را دارد و میداند هرکس چه عکسالعملی خواهد داشت، منقلب کرد؟
پویا پانا
کودکی میترسیدم، خوشبختیام تمام شود، همیشه دوست داشتم مقداری از خوشبختی، برای فردا بماند.
پویا پانا
فراموش نکنید، روزی که کوچکترین تقاضایی از من داشته باشید، رابطهمون تموم میشه... هیچی! متوجه شدید؟ هیچی!»
پویا پانا
عادت نداشتم از آدمها، بیش از آنچه خودشان میخواهند، انتظار داشته باشم.
پویا پانا
کار کردن بد نیست، چیزی که عذابم میده اینه که چرا نباید بدون اینکه روحمون رو تحقیر کنیم، پول دربیاریم،
پویا پانا
واقعیت اینه که از بین رفتن این آرزو داره عذابم میده... دیگه نیازی نیست خودمون رو فریب بدیم... دیگه نمیتونیم مثل قبل راحت حرف بزنیم... اینا فدای چی شدن؟ به چه قیمتی؟ هیچی! اومدیم چیزی رو که وجود نداره به دست بیاریم، چیزی رو که داشتیم هم از دست دادیم...
پویا پانا
چارهای نبود جز گذر زمان.
پویا پانا
شب که میرسید، مانند دیوانهها، رؤیاهای محال، رهایم نمیکردند.
پویا پانا
آدمهای بدی نبودند. فقط مخلوقات پوچ و توخالی بودند. بعضی رفتارهای اشتباهشان هم به همین علت بود.
پویا پانا
خلاء درونیشان را فقط و فقط با تحقیر اطرافیان میتوانستند پر کنند و با خندیدن به این و آن خودشان را ارضا میکردند و ابراز وجود میکردند.
پویا پانا
آدمهایی که از جانب اطرافیان درک نمیشوند و مدام، تصور غلطی راجع به آنها وجود دارد، بهمرور زمان، غرور و لذت تلخی به دست میآوردند،
پویا پانا
هر روز مثل روز قبل میگذشت. تمام شهر و باغوحشها و موزههایش را گشته بودم. دیدن متروک شدن این شهر میلیونی در زمانی کوتاه مأیوسم میکرد. با خودم میگفتم: «این هم اروپا، مگر چه داشت؟» و به این نتیجه میرسیدم که دنیا خستهکننده است. اکثر بعدازظهرها، در خیابانها قدم میزدم و آدمهایی را که صورتشان نشان میداد از انجام کار مهمی برمیگردند، یا زنانی را که از بازوی مردی آویزان بودند و با چشمهای خمار، به اطرافیان لبخند میزدند تماشا میکردم.
پویا پانا
این منظرهٔ تاریک و محزون، چقدر زیبا به نظر میرسید! این هوای مرطوب که وارد ریههایم میشد، چقدر تازه بود! حس زندگی! درحالیکه کوچکترین حرکات طبیعت را از دست نمیدهی و به زندگی، که با منطقی تغییرناپذیر در گذر است، نگاه میکنی. حس زندگی! درحالیکه میدانی در یک لحظه، بیشتر از یک عمر و بهتر از هر انسانی زندگی خواهی کرد و از همه مهمتر، میدانی کسی هست که تمام اینها را با او در میان بگذاری، حس زندگی! درحالیکه منتظر او هستی. آیا در دنیا چیزی نشاطبخشتر از این وجود داشت؟ قرار بود با او در این هوای نمناک قدم بزنیم و در تنهایی به هم زل بزنیم.
پویا پانا
من بیشتر از دنیای واقعی، توی ذهنم زندگی میکنم. زندگی واقعی برای من، چیزی جز یه رؤیای خستهکننده نیست.
پویا پانا
بیدلیلترین کار دنیا، زنده بودن من بود.
پویا پانا
میدانستم زندگی را یک مشت جزئیات میچرخاند و زندگی چیزی جز همین خردهریزهها نیست. منطق ما و منطق زندگی خیلی متفاوت بودند.
پویا پانا
در دنیا وقایعی هست که ما منطق و علت آنها را درک نمیکنیم و نمیتوانیم مانع روی دادن آنها شویم. اما چیزهایی هم هست که بهرغم اینکه بنا به روال عادی باید اتفاق بیفتند، محال به نظر میرسند،
پویا پانا
خریدن اشیا تجملی و لوکس برای کسی که بدهکار است و هنوز درآمد آنچنانی ندارد واقعاً دیوانگی
پویا پانا
حجم
۱۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۳۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان