به تونل که میرسیم بسیجیانی میبینیم که پیاده عازم بجنوردند. راننده ایراد میگیرد که چرا با وجود این همه ماشین پیاده میروند. میگوید: «پیغمبر و امام ما پیاده میرفتند چون ماشین نبود.»
سينا
امشب شب انتظار است و شکر. آسمان بجنورد نورافشانی میشود. در بعضی مساجد دعای توسل برای سلامتی آقا و نماز شکر خوانده میشود. قرار است ساعت نُه بجنوردیها به پشت بام بروند و اللهاکبر بگویند. چند جا تصویر آقا دیده میشود با این شعر خودش:
دلبسته یاران خراسانی خویشم...
میخندم و میگویم: «عجب مردم زبلی هستند این بجنوردیها!»
در شهر دوری میزنیم. بجنورد امشب بیدار است. انتظار، خواب را بر چشمها حرام کرده.
سينا
روزنامه محلی خراسان شمالی کل صفحهٔ اول را به عکس تمامرنگی آقا اختصاص داده با این عنوان: بهار آمد. تصویری که در دستها جا گرفته. میروم و چند نسخهاش را از دست جوانی میگیرم. یکی خودم برمیدارم و بقیه را بین خبرنگارها پخش میکنم. روی هوا میقاپند. این نشریهها به کارم میآیند.
سينا