
بریدههایی از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول
۴٫۵
(۳۶)
برای من دیگر هیچ تفریح و عیشی با لذت فروش و نشر کتاب برابری نمیکرد.
آسمان
آدمهای خوب به همین سادگی میمیرند و اشخاص زشتخو و دیوسیرت همچنان یکهتاز میدان میمانند، چرا؟!
پ. و.
خدمت سربازی در همه کشورها مقدس است، در نوشتهها و گفتارها، در اعلانها و بخشنامهها. اما با اینکه مقدس است، مثل خیلی چیزهای مقدس دیگر خواستار چندانی ندارد، و نهتنها خواستار ندارد، بلکه مردم مثل جذام از آن میگریزند؛
آسمان
دل بردی از من بهیغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، ازدست دل برسرمن
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و، کمان شد، از بارِ غم پیکر من
بار غم عشق او را، گردون نیارد تحمل
چون میتواند کشیدن، این پیکر لاغر من
میسوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینه من، سودای من آذر من
اول دلم را صفا داد، آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
آسمان
امریکاییها در امیرآباد بودند. امیرآباد سراسر بیابان بود، امریکاییها کمپ و ساختمانهایی سرپا کرده و دور تا دورش را مینگذاری کرده سیم خاردار کشیده بودند... این تأسیسات را بعدها به دولت ایران واگذار کردند و دولت آن را در اختیار دانشگاه گذاشت و دانشگاه نیز آن را به خوابگاه دانشجویان بدل کرد.
محسن
کرایه دادن کتاب از ابتکارات آقای افشاری بود؛ کرایه هر کتاب بستگی داشت به تازگی موضوع و استقبالی که از آن شده بود، برای هر شب از ده شاهی تا یک ریال؛ من خودم در زمان کارگری از کرایهکنندگان کتابهایش بودم.
محسن
اکنون که تجربه پیدا کردهام، میدانم کسی که کار بکند، کسی که زحمت بکشد، نیازی به دروغ و ریاکاری و تظاهر به دینداری و پشت هماندازی ندارد. حالا میفهمم، باور دارم و میبینم! کسی که در خانه یا کارگاه کار میکند و زحمت میکشد، وقتی برای دروغ گفتن ندارد؛ دروغ را کسی میگوید که میخواهد به جای کارِ نکرده حرف و شعار تحویل بدهد و از زحمت و دسترنج دیگران استفاده کند؛ کسی که زحمت بکشد و عرق بریزد وقتی برای زبانبازی و شلتاق کردن ندارد؛ همین که از کار فراغت یافت بر اثر شدت خستگی از پا میافتد. به گمان من بهترین محک داشتن یا نداشتن صداقت، کار است و کار...
zahra.n
در جوار مادر بود که از خُردی به مردی رسیدم؛ از همان روزگارِ گاه مبهم خُردی، سختکوشیاش، ذره ذره و قطره قطره در بندبند وجودم رسوب کرد، تا مرد شدم؛ نظاره سختکوشیاش به سختکوشی عادتم داد؛ پایداری و استواریاش در رگ و پیام نفوذ کرد، تا مرد شدم. بعدهاست که میفهمم بذر اگر خوب باشد، خاک اگر پذیرا باشد، دست باغبان اگر مهربان باشد، دانه روزی به بار مینشیند... من، ناخودآگاه، این را از خُردی آموختم... آموزگارم مادرم بود و باغبانم دستان مهربانش... با تلاش و جوشش او فرهنگ کار و کوشش در جانم جوانه زده بود...
پ. و.
بعدها شنیدم پدرم هنگام مرگ که برادرها و خواهرها و همسرانش دور او بودند مرا دعا میکند که: خدایا، عبدالرحیم از من خیری ندیده و من به او ظلم کردهام. در عوض، تو او را کمک کن و یاری فرما!
پ. و.
تندی میکنم و حالا پس از گذشت سالهاگاه که با خود میاندیشم، میبینم بعضی تلخیهای زندگیام ناشی از این تلخیهایی است که با مادر کردهام، قدر مادر را نمیشناختم.
پ. و.
امریکاییها در امیرآباد بودند. امیرآباد سراسر بیابان بود، امریکاییها کمپ و ساختمانهایی سرپا کرده و دور تا دورش را مینگذاری کرده سیم خاردار کشیده بودند... این تأسیسات را بعدها به دولت ایران واگذار کردند و دولت آن را در اختیار دانشگاه گذاشت و دانشگاه نیز آن را به خوابگاه دانشجویان بدل کرد.
محسن
اواسط جاده شمیران، نرسیده به سه راه ضرابخانه، همیشه یک پیرمرد سیدی با لباده سیاه و شال و عمامه سبز با یک کوزه آب سفالی کنار جاده مینشست (جادهای که هنوز خاکی بود). این پیرمرد لبشکری بود و صورت خندانی داشت با موهای سپید و چشمانی سبز. رانندهها و کمک رانندهها از او خوششان میآمد. وقتی به آنجا میرسیدند اتوبوس را نگه میداشتند و با او خوش و بش میکردند و کمی با هم شوخی میکردند و چند شاهی پول آب هم میدادند و از آب کوزه او که در یک جام برنجی میریخت آب میخوردند و میرفتند. بعدها این ایستگاه به ایستگاه سید خندان معروف شد.
محسن
مردم شعار میدهند: «نون و پنیر و پونه ــ قوام، گشنهمونه!» برای تحریک مردم، از میان جمعیت چند نفر میگویند: «بریم خونه این قوام فلان فلان شده را آتش بزنیم!» جماعت راه میافتد به طرف خانه قوام، خانه او را آتش میزنند و مقداری از اثاث منزلش را به غارت میبرند! تیراندازی میشود، عدهای کشته میشوند. جماعت متفرق میشوند بیآنکه نان و پنیر و پونهای گرفته باشند، اما بههرحال نگذاشتهاند نان و پنیر و بوقلمون خوش هم از گلوی قوام پایین برود. قوام استعفا میدهد، سهیلی نخست وزیر میشود، «نان و پنیر» را او میگیرد!
محسن
در واقعه کودتای ۲۸ مرداد کتاب افسانههای مجارستان را چون اسم مجارستان روی آن بود به عنوان اینکه کتاب مربوط به بلوک شرق است از چاپخانه پیک ایران بردند و آتش زدند
محسن
پس از انقلاب موسسه فرانکلین با تغییر نام به «سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی» به کار خود ادامه داد و اکنون با ادغام بنگاه ترجمه و نشر کتاب یارشاطر و بنیاد فرهنگ دکتر خانلری به نام «انتشارات علمی و فرهنگی» فعالیت میکند.
محسن
سرانجام پس از پنج سال تلاش و کوشش، در تابستان سال ۱۳۴۲ جلد اول لغات در ۱۵۸۰ صفحه با تصاویر و عکسها و تابلوهای رنگی، همانطور که دلخواه و آرزوی دیرینهام بود آماده انتشار شد.
محسن
سالهای دهه سی، مرحوم سید حسین میرخانی برای نخستین بار با یک ابتکار تازه قرآن کریم را در قطع خشتی به خط نستعلیق بسیار زیبا نوشت، که کتابفروشی ابن سینا آن را چاپ کرد و با استقبال روبرو شد. و بعد مرحوم میرخانی به سفارش آقای شیخالعراقین بیات یک قرآن با خط نستعلیق و با ترجمه فارسی به قطع وزیری نوشت که آن هم پس از چاپ مورد استقبال فراوان قرار گرفت. برادر او زندهیاد آقای سید حسن میرخانی ملقب به سراجالکتّاب، نزدیک فروشگاه امیرکبیر ناصر خسرو در طبقه دوم ساختمان شرکت ایران کاغذ دفتری داشت که روزها به آنجا میآمد و مشغول کار کتابت میشد. او کتابهای خمسه نظامی و مثنوی مولوی را به خط نستعلیق نوشت و اولین بار به سرمایه خود چاپ و منتشر کرد. هر روز صبح هنگام آغاز کار نوشتن، اول وضو میگرفت و بعد پشت میز مینشست و مشغول نوشتن میشد.
zahra.n
اواسط جاده شمیران، نرسیده به سه راه ضرابخانه، همیشه یک پیرمرد سیدی با لباده سیاه و شال و عمامه سبز با یک کوزه آب سفالی کنار جاده مینشست (جادهای که هنوز خاکی بود). این پیرمرد لبشکری بود و صورت خندانی داشت با موهای سپید و چشمانی سبز. رانندهها و کمک رانندهها از او خوششان میآمد. وقتی به آنجا میرسیدند اتوبوس را نگه میداشتند و با او خوش و بش میکردند و کمی با هم شوخی میکردند و چند شاهی پول آب هم میدادند و از آب کوزه او که در یک جام برنجی میریخت آب میخوردند و میرفتند. بعدها این ایستگاه به ایستگاه سید خندان معروف شد.
zahra.n
به من گفتند که حالا میتوانم بروم و همسر آیندهام را ببینم و مرا به زیرزمین راهنمایی میکنند که عروس در آن نشسته است. رسم بود که عروس هنگام عقد در اتاقی بنشیند که زیر آن خالی نباشد؛ در غیر این صورت میگفتند عقد شگون ندارد و ممکن است ازدواج منجر به طلاق شود.
zahra.n
اما نه، من پیشتر همه حسابهایم را با خودم کرده بودم و تصمیمم برگشت ناپذیر بود و با این حرفها هم از میدان در نمیرفتم؛ مگر شکست من چه بود؟ یک قدم برمیداشتم، اگر پایم به زمین سفت میرسید قدم دوم را برمیداشتم، وگرنه برمیگشتم سر جای اولم... من که در پله پنجاهم نردبان نبودم که تهدیدم کنند و بگویند اگر از آنجا بیفتم گردنم خواهد شکست. وانگهی سختیها را یک به یک آزموده بودم و به خاطر دوستی دیرین با سختیها واهمهای از آنها نداشتم، به قول معروف برخورد با دوست حتی در تاریکی هم ترسناک نیست. این بود که با این حرفها از میدان درنمیرفتم.
کاربر ۶۸۲۰۱۵۱
بچه تا کوچک است دردش هم مثل خودش کوچک است، ولی بزرگ که شد دردش هم با او بزرگ میشود.
کتابخون.
بچه تا کوچک است دردش هم مثل خودش کوچک است، ولی بزرگ که شد دردش هم با او بزرگ میشود.
کتابخون.
از آن روز بود که مشامم به بوی مرکب و روغن و نم کاغذ و کتاب آشنا شد تا جایی که گاه برای من در دنیا بویی از این بوها بهتر نبود.
کتابخون.
در این میان کار جیببرها سکه بود؛ از هیچکس و هیچ چیز نمیگذشتند، از ثروتمند گرفته تا ندار، از قلم خودنویس گرفته تا ساعت، تا کیف و هر چیز که دم دستشان میآمد.
کتابخون.
تهران شهری آرام و کمسر و صدا بود؛ مخصوصآ خیابان ناصرخسرو.
کتابخون.
سربازها میدویدند و کنار جاده میایستادند تا اگر راننده دلرحمی بهخرج داد، آنها را روی کامیون خالی یا پر از بار سوار کند. گاه کار به التماس میکشید، گاه راننده شوخیاش میگرفت، نیشترمز میزد اما وقتی به طرفش میرفتیم، تخته گاز دور میشد و یک مشت خاک و خُل به خوردمان میداد و ما را درمانده و مأیوس برجا میگذاشت.
کتابخون.
بین سربازان نجوا در گرفته بود که جنگ میشود. افسران در رفت و آمد بودند.
کتابخون.
بعضی از روزهای جمعه و روزهای تعطیل در تابستان با یکی دو تا از بچههای چاپخانه الاغی کرایه میکردیم و با باری از اینگونه کتابها و شمایلها راه میافتادیم اطراف تهران، طرفهای یاخچیآباد و یافت آباد و امامزاده حسن و دولاب، یا دهات شمیران. الاغ را کنار میدان یا جلوی مسجدی «پارک»! میکردیم و کتب و شمایل را روی بساط میچیدیم و به آواز «اعلان» میکردیم: «مفاتیح داریم... مفتاح... عمّجزو... دو جزو... سی جزو داریم... جودی... جوهری... امیرارسلان نامدار... کلثومننه... عاق والدین... قیام مختار داریم!» گاه اگر الاغ زنگوله به گردن داشت، با اعلام نام هر کتاب، شوخی شوخی، زنگوله را هم به صدا درمیآوردیم،
آقارحمت
امیرکبیر همه ذهن و فکر و دلم را ربوده بود، موجودی شده بود که از شیره جانم تغذیه میکرد، با من یکی شده بود و وجود من بیاو دیگر ممکن و میسر نبود. با توکل به خدا و اعتماد به نفس و شور و عشق فراوان از این که دوران تازهای در زندگیام آغاز میشد، احساس هیجان میکردم و نسبت به آینده خوشبین بودم.
آقارحمت
موقعی که مردم بلیط میخریدند، زن و مرد به سالنهایی که جدا از هم بود وارد میشدند. تا ساعتی که ماشین دودی برسد، تقریباً سالنها از مرد و زن و بچه پرمیشد.
وقتی که سوت ماشین دودی به صدا درمیآمد نشانه این بود که از حضرت عبدالعظیم برگشته و حالا منتظر سوار کردن مسافران تهران به حضرت عبدالعظیم است. مردم هجوم میبردند بهطرف در خروجی که بسته بود و وقتی که این در باز میشد جمعیت هم ملتهب میشد. زن و مرد و بچه، مثل لشکر سلم و تور، میدویدند به طرف قطار که صندلیها را اشغال کنند، هر که چالاکتر و پرزورتر جلوتر. بقیه مسافران باید تا مقصد در راهروهای ماشین دودی بایستند،
محسن
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
قیمت:
رایگان