بریدههایی از کتاب در جستجوی صبح؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۳)
برای من دیگر هیچ تفریح و عیشی با لذت فروش و نشر کتاب برابری نمیکرد.
آسمان
آدمهای خوب به همین سادگی میمیرند و اشخاص زشتخو و دیوسیرت همچنان یکهتاز میدان میمانند، چرا؟!
پ. و.
خدمت سربازی در همه کشورها مقدس است، در نوشتهها و گفتارها، در اعلانها و بخشنامهها. اما با اینکه مقدس است، مثل خیلی چیزهای مقدس دیگر خواستار چندانی ندارد، و نهتنها خواستار ندارد، بلکه مردم مثل جذام از آن میگریزند؛
آسمان
دل بردی از من بهیغما ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، ازدست دل برسرمن
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و، کمان شد، از بارِ غم پیکر من
بار غم عشق او را، گردون نیارد تحمل
چون میتواند کشیدن، این پیکر لاغر من
میسوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینه من، سودای من آذر من
اول دلم را صفا داد، آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
آسمان
امریکاییها در امیرآباد بودند. امیرآباد سراسر بیابان بود، امریکاییها کمپ و ساختمانهایی سرپا کرده و دور تا دورش را مینگذاری کرده سیم خاردار کشیده بودند... این تأسیسات را بعدها به دولت ایران واگذار کردند و دولت آن را در اختیار دانشگاه گذاشت و دانشگاه نیز آن را به خوابگاه دانشجویان بدل کرد.
محسن
کرایه دادن کتاب از ابتکارات آقای افشاری بود؛ کرایه هر کتاب بستگی داشت به تازگی موضوع و استقبالی که از آن شده بود، برای هر شب از ده شاهی تا یک ریال؛ من خودم در زمان کارگری از کرایهکنندگان کتابهایش بودم.
محسن
اکنون که تجربه پیدا کردهام، میدانم کسی که کار بکند، کسی که زحمت بکشد، نیازی به دروغ و ریاکاری و تظاهر به دینداری و پشت هماندازی ندارد. حالا میفهمم، باور دارم و میبینم! کسی که در خانه یا کارگاه کار میکند و زحمت میکشد، وقتی برای دروغ گفتن ندارد؛ دروغ را کسی میگوید که میخواهد به جای کارِ نکرده حرف و شعار تحویل بدهد و از زحمت و دسترنج دیگران استفاده کند؛ کسی که زحمت بکشد و عرق بریزد وقتی برای زبانبازی و شلتاق کردن ندارد؛ همین که از کار فراغت یافت بر اثر شدت خستگی از پا میافتد. به گمان من بهترین محک داشتن یا نداشتن صداقت، کار است و کار...
zahra.n
در جوار مادر بود که از خُردی به مردی رسیدم؛ از همان روزگارِ گاه مبهم خُردی، سختکوشیاش، ذره ذره و قطره قطره در بندبند وجودم رسوب کرد، تا مرد شدم؛ نظاره سختکوشیاش به سختکوشی عادتم داد؛ پایداری و استواریاش در رگ و پیام نفوذ کرد، تا مرد شدم. بعدهاست که میفهمم بذر اگر خوب باشد، خاک اگر پذیرا باشد، دست باغبان اگر مهربان باشد، دانه روزی به بار مینشیند... من، ناخودآگاه، این را از خُردی آموختم... آموزگارم مادرم بود و باغبانم دستان مهربانش... با تلاش و جوشش او فرهنگ کار و کوشش در جانم جوانه زده بود...
پ. و.
بعدها شنیدم پدرم هنگام مرگ که برادرها و خواهرها و همسرانش دور او بودند مرا دعا میکند که: خدایا، عبدالرحیم از من خیری ندیده و من به او ظلم کردهام. در عوض، تو او را کمک کن و یاری فرما!
پ. و.
تندی میکنم و حالا پس از گذشت سالهاگاه که با خود میاندیشم، میبینم بعضی تلخیهای زندگیام ناشی از این تلخیهایی است که با مادر کردهام، قدر مادر را نمیشناختم.
پ. و.
امریکاییها در امیرآباد بودند. امیرآباد سراسر بیابان بود، امریکاییها کمپ و ساختمانهایی سرپا کرده و دور تا دورش را مینگذاری کرده سیم خاردار کشیده بودند... این تأسیسات را بعدها به دولت ایران واگذار کردند و دولت آن را در اختیار دانشگاه گذاشت و دانشگاه نیز آن را به خوابگاه دانشجویان بدل کرد.
محسن
اواسط جاده شمیران، نرسیده به سه راه ضرابخانه، همیشه یک پیرمرد سیدی با لباده سیاه و شال و عمامه سبز با یک کوزه آب سفالی کنار جاده مینشست (جادهای که هنوز خاکی بود). این پیرمرد لبشکری بود و صورت خندانی داشت با موهای سپید و چشمانی سبز. رانندهها و کمک رانندهها از او خوششان میآمد. وقتی به آنجا میرسیدند اتوبوس را نگه میداشتند و با او خوش و بش میکردند و کمی با هم شوخی میکردند و چند شاهی پول آب هم میدادند و از آب کوزه او که در یک جام برنجی میریخت آب میخوردند و میرفتند. بعدها این ایستگاه به ایستگاه سید خندان معروف شد.
محسن
مردم شعار میدهند: «نون و پنیر و پونه ــ قوام، گشنهمونه!» برای تحریک مردم، از میان جمعیت چند نفر میگویند: «بریم خونه این قوام فلان فلان شده را آتش بزنیم!» جماعت راه میافتد به طرف خانه قوام، خانه او را آتش میزنند و مقداری از اثاث منزلش را به غارت میبرند! تیراندازی میشود، عدهای کشته میشوند. جماعت متفرق میشوند بیآنکه نان و پنیر و پونهای گرفته باشند، اما بههرحال نگذاشتهاند نان و پنیر و بوقلمون خوش هم از گلوی قوام پایین برود. قوام استعفا میدهد، سهیلی نخست وزیر میشود، «نان و پنیر» را او میگیرد!
محسن
در واقعه کودتای ۲۸ مرداد کتاب افسانههای مجارستان را چون اسم مجارستان روی آن بود به عنوان اینکه کتاب مربوط به بلوک شرق است از چاپخانه پیک ایران بردند و آتش زدند
محسن
سرانجام پس از پنج سال تلاش و کوشش، در تابستان سال ۱۳۴۲ جلد اول لغات در ۱۵۸۰ صفحه با تصاویر و عکسها و تابلوهای رنگی، همانطور که دلخواه و آرزوی دیرینهام بود آماده انتشار شد.
محسن
سالهای دهه سی، مرحوم سید حسین میرخانی برای نخستین بار با یک ابتکار تازه قرآن کریم را در قطع خشتی به خط نستعلیق بسیار زیبا نوشت، که کتابفروشی ابن سینا آن را چاپ کرد و با استقبال روبرو شد. و بعد مرحوم میرخانی به سفارش آقای شیخالعراقین بیات یک قرآن با خط نستعلیق و با ترجمه فارسی به قطع وزیری نوشت که آن هم پس از چاپ مورد استقبال فراوان قرار گرفت. برادر او زندهیاد آقای سید حسن میرخانی ملقب به سراجالکتّاب، نزدیک فروشگاه امیرکبیر ناصر خسرو در طبقه دوم ساختمان شرکت ایران کاغذ دفتری داشت که روزها به آنجا میآمد و مشغول کار کتابت میشد. او کتابهای خمسه نظامی و مثنوی مولوی را به خط نستعلیق نوشت و اولین بار به سرمایه خود چاپ و منتشر کرد. هر روز صبح هنگام آغاز کار نوشتن، اول وضو میگرفت و بعد پشت میز مینشست و مشغول نوشتن میشد.
zahra.n
اواسط جاده شمیران، نرسیده به سه راه ضرابخانه، همیشه یک پیرمرد سیدی با لباده سیاه و شال و عمامه سبز با یک کوزه آب سفالی کنار جاده مینشست (جادهای که هنوز خاکی بود). این پیرمرد لبشکری بود و صورت خندانی داشت با موهای سپید و چشمانی سبز. رانندهها و کمک رانندهها از او خوششان میآمد. وقتی به آنجا میرسیدند اتوبوس را نگه میداشتند و با او خوش و بش میکردند و کمی با هم شوخی میکردند و چند شاهی پول آب هم میدادند و از آب کوزه او که در یک جام برنجی میریخت آب میخوردند و میرفتند. بعدها این ایستگاه به ایستگاه سید خندان معروف شد.
zahra.n
به من گفتند که حالا میتوانم بروم و همسر آیندهام را ببینم و مرا به زیرزمین راهنمایی میکنند که عروس در آن نشسته است. رسم بود که عروس هنگام عقد در اتاقی بنشیند که زیر آن خالی نباشد؛ در غیر این صورت میگفتند عقد شگون ندارد و ممکن است ازدواج منجر به طلاق شود.
zahra.n
اما نه، من پیشتر همه حسابهایم را با خودم کرده بودم و تصمیمم برگشت ناپذیر بود و با این حرفها هم از میدان در نمیرفتم؛ مگر شکست من چه بود؟ یک قدم برمیداشتم، اگر پایم به زمین سفت میرسید قدم دوم را برمیداشتم، وگرنه برمیگشتم سر جای اولم... من که در پله پنجاهم نردبان نبودم که تهدیدم کنند و بگویند اگر از آنجا بیفتم گردنم خواهد شکست. وانگهی سختیها را یک به یک آزموده بودم و به خاطر دوستی دیرین با سختیها واهمهای از آنها نداشتم، به قول معروف برخورد با دوست حتی در تاریکی هم ترسناک نیست. این بود که با این حرفها از میدان درنمیرفتم.
کاربر ۶۸۲۰۱۵۱
بعضی از روزهای جمعه و روزهای تعطیل در تابستان با یکی دو تا از بچههای چاپخانه الاغی کرایه میکردیم و با باری از اینگونه کتابها و شمایلها راه میافتادیم اطراف تهران، طرفهای یاخچیآباد و یافت آباد و امامزاده حسن و دولاب، یا دهات شمیران. الاغ را کنار میدان یا جلوی مسجدی «پارک»! میکردیم و کتب و شمایل را روی بساط میچیدیم و به آواز «اعلان» میکردیم: «مفاتیح داریم... مفتاح... عمّجزو... دو جزو... سی جزو داریم... جودی... جوهری... امیرارسلان نامدار... کلثومننه... عاق والدین... قیام مختار داریم!» گاه اگر الاغ زنگوله به گردن داشت، با اعلام نام هر کتاب، شوخی شوخی، زنگوله را هم به صدا درمیآوردیم،
آقارحمت
امیرکبیر همه ذهن و فکر و دلم را ربوده بود، موجودی شده بود که از شیره جانم تغذیه میکرد، با من یکی شده بود و وجود من بیاو دیگر ممکن و میسر نبود. با توکل به خدا و اعتماد به نفس و شور و عشق فراوان از این که دوران تازهای در زندگیام آغاز میشد، احساس هیجان میکردم و نسبت به آینده خوشبین بودم.
آقارحمت
موقعی که مردم بلیط میخریدند، زن و مرد به سالنهایی که جدا از هم بود وارد میشدند. تا ساعتی که ماشین دودی برسد، تقریباً سالنها از مرد و زن و بچه پرمیشد.
وقتی که سوت ماشین دودی به صدا درمیآمد نشانه این بود که از حضرت عبدالعظیم برگشته و حالا منتظر سوار کردن مسافران تهران به حضرت عبدالعظیم است. مردم هجوم میبردند بهطرف در خروجی که بسته بود و وقتی که این در باز میشد جمعیت هم ملتهب میشد. زن و مرد و بچه، مثل لشکر سلم و تور، میدویدند به طرف قطار که صندلیها را اشغال کنند، هر که چالاکتر و پرزورتر جلوتر. بقیه مسافران باید تا مقصد در راهروهای ماشین دودی بایستند،
محسن
روزهای اول «بساط» اگر دوستی، آشنایی را میدیدم که از مقابل بساطم میگذشت و یا از طرف بازار به طرف مسجد میآمد، رویم را به طرف دیوار برمیگرداندم تا مرا نبیند؛ خجالت میکشیدم که بگویند داماد علمی جلو مسجد شاه بساط میکند! اما بهتدریج با این وضع خو گرفتم؛ گذشتِ زمان که داروی هر درد و هموارکننده هر ناهمواری است، این ناراحتی را هم برطرف کرد. دیگر مقید این چیزها نبودم...
محسن
اما نه، من پیشتر همه حسابهایم را با خودم کرده بودم و تصمیمم برگشت ناپذیر بود و با این حرفها هم از میدان در نمیرفتم؛ مگر شکست من چه بود؟ یک قدم برمیداشتم، اگر پایم به زمین سفت میرسید قدم دوم را برمیداشتم، وگرنه برمیگشتم سر جای اولم... من که در پله پنجاهم نردبان نبودم که تهدیدم کنند و بگویند اگر از آنجا بیفتم گردنم خواهد شکست. وانگهی سختیها را یک به یک آزموده بودم و به خاطر دوستی دیرین با سختیها واهمهای از آنها نداشتم، به قول معروف برخورد با دوست حتی در تاریکی هم ترسناک نیست. این بود که با این حرفها از میدان درنمیرفتم.
محسن
در بعضی برنامههای مشاعره شعرای معروف معاصر را هم دعوت میکرد و در اول برنامه ضمن معرفی آنان درخواست میکرد که آخرین اشعار خود را برای حضار بخوانند. روزی که استاد شهریار بر حسب خواهش او در آن برنامه شرکت کرده بود، هنگام معرفی، سهیلی میگوید: «شنوندگان محترم، اکنون از جناب آقای شهریار، شاعر معاصر...» در این ضمن آقای شهریار زیر لب به او میگوید: بگو استاد شهریار، استاد شهریار... و سهیلی هم میگوید: من استادی در اینجا نمیبینم... چون در آن زمان برنامهها زنده در استودیو پخش میشد همه شنوندگان این صحبت را شنیدند؛ اما از شنیدن این جواب، آقای شهریار ناراحت میشود و با همراهان خود بدون خواندن هیچ شعری جلسه را ترک میکند!
محسن
دو سال پیش از انقلاب در جمع دوستان نصیحتم میکرد و میگفت جعفری، این ولیعهد دیگر شاهبشو نیست، آرامش فعلی بههم میخورد. اینقدر امیرکبیر را توسعه نده، این بساط را جمع کن، برو امریکا آنجا کار نشر را شروع کن. یک امیرکبیر تازه تأسیس کن، همه دارند میروند و تو روز به روز خودت را گرفتارتر میکنی. دوستان و نویسندگان و مؤلفان هم میآیند امریکا دور و برت را میگیرند و دستگاهت راه میافتد و پیشرفت میکند. راستش، من ناراحت میشدم، میگفتم: «امریکا؟ امریکا بروم چه کنم؟ من این کار را برای مملکتم، برای مردمم دوست دارم... حالا که میتوانم خدمت کنم، خدمتم را ببرم امریکا، امریکایی که نمیشناسم! نه... بیرونم هم بکنند نمیروم، کسی هم نمیتواند بیرونم کند، هر رژیمی هم روی کار بیاید با من کاری ندارد؛ شاید اگر رژیم عوض شود من بتوانم بیشتر کار کنم و پیشرفت بیشتری داشته باشم؛ من صدها کتاب برای مملکتم چاپ کردهام، حق ریشه دارم، هرکدام از این کتابهایی که چاپ کردهام ریشههای مناند، اینهمه ریشه را چه کسی میتواند قطع کند؟
محسن
داین به مدیون همیشه به چشم محبت مینگرد؛ و برعکس، مدیون همیشه با نفرت به داین نگاه میکند، چون هر وقت او را میبیند یاد دینی میافتد که به او دارد، درحالی که داین یاد محبتی میافتد که به مدیون کرده است. وقتی به کسی خدمت میکنی و با خدمتت او را به جایی میرسانی، همیشه از دیدنش خوشحالی؛ مثل نهالی است که خودت نشانده باشی و به ثمر رسیده باشد، حال آنکه او به چشم کسی به تو نگاه میکند که شاهد احتیاجش بودهای و خوش ندارد هر دم آن احتیاج و نداری یا خواری به او یادآوری شود. البته هستند مردم سپاسگزار و حقشناسی که به خود میقبولانند و پاسخ نیکی را با نیکی میدهند؛ اگر چنین نبود کار دنیا نمیگذشت، اما همه اینطور نیستند و قاعده کلی همین است.
محسن
روزی با آقای عباس آریانپور مؤلف فرهنگهای انگلیسی ـفارسی که با او دوست و همشهری بودند به محل کارش در بیمارستان زنان در سهراه شمیران رفتیم، امیرعباسخان مرا به او معرفی کرد و من تقاضا کردم چاپ مجدد کتاب را که نایاب شده است امیرکبیر انجام دهد. دکتر جهانشاه مردی بود بلندبالا با صورت کشیده و گوشتالود و عینک ذرهبینی که خیلی بلندبلند و با اعتماد به نفس صحبت میکرد؛ خیلی صمیمانه با درخواستم موافقت کرد. تصاویر کتاب رنگی بود و قسمتی از اندام تناسلی زنان را جزء به جزء نشان میداد. کتاب دو بار در امیرکبیر تجدید چاپ شد و جالب این است که این کتاب را هم تازه رسیدگان دست به دست میگرداندند که «جعفری کتاب سکسی چاپ میکرده و فحشا رواج میداده» و سر میجنباندند و بر پشت دست میکوبیدند! «ترکمانی نام جنت میشنید / گفت آنجا غارت و تاراج هست؟»
البته مؤلف را هم از یاد نبردند، او هم به ثوابش رسید، خاصه که پزشک ملکه هم بود و ولیعهدِ / ولایت نکرده را او بهدنیا آورده بود. مدتی زندانی و اموالش مصادره شد. در سال ۱۳۷۵ دنیا را وداع گفت و عدهای از کاسههای داغتر از آش از برگذاری مراسم ختم او جلوگیری کردند که با اعتراض اطبای ایران مواجه شد و بالاخره اجازه گرامیداشت او داده شد و از او بهنام یک پزشک عالیقدر ایرانی تجلیل بسیار مفصلی بهعمل آمد
محسن
روزی شخصی بلندبالا که صورتی گرد و سفید و چشمانی درشت و سری بیمو داشت، با کت و شلوار و پاپیون و کفشهای سفید به چاپخانه آمد و بهمجرد اینکه چند قدم برای تماشا در کنار ماشین عقب و جلو رفت لباسش مرکبی شد و او سخت برآشفت. این شخص کلنل علینقیخان وزیری بود که برای سفارش کتاب نت موسیقی برای تار و سهتار آمده بود.
محسن
آقای کاشیچی با فعالیت زیادی که میکرد، گرفتار قرضهای سنگین و آلوده بهرههای فراوان شد؛ این بود که فکری به سرش زد که در عالم کتاب در ایران سابقه نداشت: فروش کتاب کیلویی... با تبلیغات فراوان اعلام کرد که تمام کتابهایی را که چاپ کرده در ترازو میگذارد و کیلویی ده تومان میفروشد. این ابتکار خیلی گرفت و در مطبوعات بازتاب پیدا کرد.
محسن
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
قیمت:
رایگان