بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب وزارت درد | طاقچه
تصویر جلد کتاب وزارت درد

بریده‌هایی از کتاب وزارت درد

انتشارات:نشر نو
امتیاز:
۳.۴از ۴۷ رأی
۳٫۴
(۴۷)
«زخم‌ها داغ‌ترین کالاهای صادراتی ما هستند.»
نازنین بنایی
مردم می‌گفتند: «این جنگ من نیست!» و جنگ ما نبود. اما درعین‌حال جنگ ما بود. چون اگر جنگ ما هم نبود حالا اینجا نبودیم. چون اگر جنگ ما بود باز هم اینجا نبودیم.
نازی
زبانمان، یگانه گنج جانمان را، در چمدان کنار آلبوم خانوادگی جا دادیم و رفتیم تا با دشمنان موهوم، با آسیاهای بادی که پره‌هاشان هوای سرد هلند را می‌شکافد بجنگیم.
نازی
هوا بوی مرگ می‌داد
نازنین بنایی
(«ادبیات نقاشی ذهن است، ترانه روح است.»)
راوی
کروات‌ها کروه، (Kruh) صرب‌ها هلب (hleb) و بوسنیایی‌ها هلیب (hljeb) می‌خوردند: واژه معادل نان در سه زبان متفاوت، اما اسمرت (smrt) به معنی مرگ در هر سه یکی بود.
نازنین بنایی
مردم می‌گفتند: «این جنگ من نیست!» و جنگ ما نبود. اما درعین‌حال جنگ ما بود. چون اگر جنگ ما هم نبود حالا اینجا نبودیم. چون اگر جنگ ما بود باز هم اینجا نبودیم.
نازی
تصویر درم جوان یاهدرچ‌هیس که در بحر یک کتاب درسی هلندی برای نایجراخ فرو رفته و پاک‌کن ته مدادی را مثل سقز می‌جود.
Shadi
«انتظار داری در "وطن؛ چی پیدا کنی؟» «وحشت پشت وحشت.» «و اینجا چه داری؟» «نبود وحشت.» «از نظر خیلی‌ها همین دلیل قانع‌کننده‌ایست برای اینجا ماندن.»
نازنین بنایی
ما مثل موش‌هایی که کشتی در حال غرق شدن را ترک می‌کنند از کشورمان گریخته بودیم. همه‌جا بودیم. خیلی‌ها درون مرزهای مملکت سابق خود به این‌سو و آن‌سو می‌شتافتند، به این خیال که جنگ به‌زودی به پایان می‌رسد در جایی پناه می‌گرفتند، انگار جنگ نه حریقی بزرگ، که بارانی سیل‌آسا و زودگذر بود
نازنین بنایی
به‌جای آن که جوابم را بدهد پرسید: «بگو ببینم، توجه کرده‌ای که فرشته‌ها هیچ وقت نمی‌خندند؟» «نه، به این موضوع فکر نکرده‌ام.» «تا حالا به چشم فرشته‌ای نگاه نکرده‌ای؟» «نه، فکر نمی‌کنم... تا آنجا که یادم می‌آید نگاه نکرده‌ام.» «باشد، پس لازم شد به جایی سر بزنیم.» بقیه عصر آن روز را در موزه دولتی آمستردام گذراندیم و به چهره فرشته‌ها در نقاشی‌های استادان قدیم نگاه کردیم. ایگور گفت «دیدی راست گفتم. فرشته‌ها لبخند نمی‌زنند، مگر نه؟» «مثل جلادها.» با آن که این موضوع اصلا خنده‌دار نبود، هر دو زدیم زیر خنده. خندیدیم تا به شیوه خودمان با تشویشی نامرئی کنار بیاییم. ناگهان فکر کردم آدم‌هایی که پس از بیماری یا ضایعه روحی، سانحه، سیل یا کشتی‌شکستگی دوران نقاهت را می‌گذرانند هم نمی‌خندند. ما هم دوران نقاهت را می‌گذراندیم. اما چیزی نگفتم.
الی
تصویر دختر جوانی که در قطرا روبه‌روی من نشسته، بلندگوی ریز توی گوشش به سیمی متصل است و سیم به داخل یکفی نیهم‌باز با مراک اسپریت روی آن ختم می‌شود. قطرا پر مسافر است، اما دختر به محیط اطرافش بی‌اعتناست؛ با صدای بلند حرف می‌زند و با نگاهی بی‌احساس صاف به جلو چشم دوخته است. یکف بر ازنو شق ورق نشسته، شاید می‌ترسد یکف از ازنویش پایین بیفتد و بشکند. دسته‌های یکف هم سیخ ایستاده و تقریبا به دهانش می‌رسند، طوری که به‌نظر می‌آید کلمات از دهانش به درون یکف سرازیر می‌شوند.
Mostafa F
«مردم ما» رد نامرئی سیلی بر چهره داشتند
شالی
جنگ سرپوشی بر همه پلیدی‌ها بود. قضیه چیزی مثل بخت‌آزمایی ملی بود: درحالی‌که بعضی‌ها از سر بدبیاری واقعی بخت خودشان را می‌آزمودند، عده‌ای فقط به این دلیل که فرصتی دست داده بود در این بخت‌آزمایی شرکت می‌کردند.
نازنین بنایی
هر کتابی را که چنگی به دلم نزند کنار می‌گذارم. حوصله چرندیات هنری و صناعت‌های ادبی و طنز فاخر را ندارم، درحالی‌که اینها همان چیزهایی است که زمانی سخت برایم ارجمند بود. حالا سادگی را دوست دارم، پی‌رنگی که تا حد حکایت تمثیلی تقلیل یافته باشد. ژانر مورد علاقه‌ام قصه پریان است. رمانتیسم عدالت و شجاعت و محبت و صداقت را خیلی دوست دارم. قهرمان‌های ادبی‌ای را دوست دارم که وقتی مردم عادی بزدل‌اند آنها شجاعند؛ درحالی‌که مردم عادی ضعیف‌اند آنها قوی هستند، وقتی مردم عادی رذل و فرومایه‌اند، آنها خوب و شریف‌اند. اذعان می‌کنم که جنگ سلیقه‌ام را کودکانه کرده است
نازنین بنایی
روان‌پزشک ما یکی از «خودمان»، از آب درآمد، پناهنده‌ای مثل ما. می‌دانید آن خانم به ما چه گفت؟ ممکن است همه‌تان لطفی در حقم بکنید؟ یک رگه جنون در خودتان پیدا کنید. اگر لازم شد یکی دو ضایعه روحی از خودتان دربیاورید. نمی‌خواهم کارم را از دست بدهم.»
نازنین بنایی
مصیبت و شرارت به‌اندازه مصنوعات روزمره پیش‌پاافتاده بود و اهمیت خاصی نداشت.
نازنین بنایی
«باور کنید، مردم گرایشی به‌بدبختی ندارند. نمی‌توانند فاجعه جمعی را درک کنند. دست‌کم تا مدت‌های مدید درکش نمی‌کنند، حتی اگر فاجعه به خودشان مربوط شود. از همین است که به راه‌حل جایگزین رسیده‌اند.» «نمی‌فهمم.» «تعداد آدم‌هایی که می‌دانند الویس پرسلی مرده بیشتر از کسانی است که می‌دانند کتابخانه سارایوو دیگر وجود ندارد، یا چه بر سر قربانیان مسلمان سربرنیتسا" آمده. مصیبت مردم را دلزده می‌کند.»
نازنین بنایی
«چیزی نیست. گاهی‌وقت‌ها فکر می‌کنم دارم دیوانه می‌شوم. دارم راه می‌روم که یک‌دفعه احساس می‌کنم باید بایستم و تکه‌پاره‌ها را جمع کنم، تکه‌پاره‌های خودم را. دست‌ها و پاهایم را، و بعد نفس راحتی می‌کشم و می‌گویم چیزی نیست، به‌سرم زده! نمی‌دانی چه‌قدر خوشحال می‌شوم وقتی تکه‌پاره‌هایم را پیدا می‌کنم. به‌هرحال آنها را به‌هم می‌چسبانم و مدتی سر جاشان می‌مانند. خیال می‌کنم تا ابد سر جا می‌مانند، آن‌وقت دوباره از هم می‌پاشم. و دوباره جمع‌شان می‌کنم آنها را مثل پازل سرهم می‌کنم تا بعد چه پیش آید...»
نازنین بنایی
عشق ممکن است از راه برسد و برای همه‌مان پیش بیاید، اما آیا می‌خواهم بیاید یا می‌خواهم نیاید؟ این شعر همیشه خونم را به جوش می‌آورد. باباجان، مشکل تو این نیست که می‌خواهی یا نه؛ مشکل تو این است که می‌توانی یا نه! پس بساطت را جمع کن و برو پی کارت.
ar
کشور به‌دو اردوی مخالف و به‌یک اندازه پرشور و حرارت تقسیم شده بود: شکنجه‌گران و شکنجه‌شدگان. آن‌وقت برای اولین‌بار متوجه شدم شاید نظرشان بیراه نبوده است. شاید ساکنان کشور اکنون از میان رفته درواقع منحصرا شکنجه‌گران و شکنجه‌شده‌ها بودند؛ شکنجه‌گران و شکنجه‌شده‌هایی که متناوبا جا عوض می‌کردند.
Violette
آن تک‌تیراندازی که از بالای تپه زنی را در خیابان‌های سارایوو به ضرب گلوله از پا درآورد. درست مثل آن عکاس خارجی که از آن عکس گرفت (اگرچه اصلا به صرافت نیفتاد آمبولانس خبر کند) و برنده جایزه بهترین عکس جنگی سال شد. حتی آن زن نگون‌بخت هم که روی پیاده‌رو به خود می‌پیچید و خون از بدنش فوران می‌کرد، حتی او، با آن که خودش نمی‌دانست، داشت با نمایش صحنه‌ای موثق از جنگ وظیفه‌اش را انجام می‌داد.
Mojiii
هر نسل با هیچ شروع می‌کند و با هیچ به‌آخر خط می‌رسد. مادربزرگ و پدربزرگ من _و بعد از آنها پدر و مادرم- بعد از جنگ جهانی دوم ناچار از صفر شروع کردند و این جنگ اخیر آنها را باز برگرداند به نقطه شروع. و حالا نوبت من است که از صفر شروع کنم، با دست خالی، با هیچ با صفر.» کسی لب از لب باز نکرد. صفر ملیحه مثل طناب دار بالای سرمان تاب می‌خورد.
Mojiii
نویسنده‌هایی مثل کارلوس کاستاندا (Carlos Castaneda) که با نخستین سیگار حشیش‌شان به‌دست‌شان رسیده بود، کمی آئین بودایی دست‌سوم، کمی مد «عصر جدیدی»، نیمچه اعتقادی به گیاه‌خواری، کمی بوکوفسکی، یک‌عالمه موسیقی راک، کمی منابع خواندنی الزامی (فقط به‌اندازه‌ای که از شماتت استاد در امانشان بدارد)، یک‌عالمه مجله کارتونی (که زیر میز تحریر مدرسه می‌خواندند) و یک‌عالمه فیلم و مقادیری انگلیسی که بیشتر از فیلم‌ها یاد گرفته بودند تا از معلم‌های زبان انگلیسی‌شان.
الی
رویارویی با گذشته اخیر عذاب محض بود و چشم دوختن به‌آینده‌ای نامعلوم دردناک. (اصلا کدام آینده؟ آینده در اینجا؟ آینده در آنجا؟ یا آینده‌ای که در جایی دیگر در انتظار آدم باشد؟)
الی
«کاش می‌دانستم به تماشای چه فیلمی محکوم شده‌ام _فیلم سوزناک در بعدازظهر؟ شاید هم از یکی از رمان‌های دنیل استیل سردرآورده‌ام.»
محمدشمس
آن رقص‌ها، رقص‌های آرام _ «فقط من و تو» _ بودند و دخترها را چنان تنگ در آغوش می‌فشردیم که نفس هردومان به‌سختی بالا می‌آمد. آدم از فرط هیجان‌کم و بیش‌کرخ می‌شد اما وانمود می‌کرد چیزی نیست. هنوز وقتی به آن لحظه‌ها فکر می‌کنم نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. مثل این بودکه شیرجه زده بودم و گونه به گونه دختر بالا آمده بودم. آن‌قدر به‌هم نزدیک بودیم که چشم‌هامان مات و لوچ می‌شد. می‌توانستم پوست شفاف و سفیدش را حس کنم؛ می‌توانستم مویرگ‌های آبی پلک‌هایش را ببینم. نفسش بوی آب‌نبات نعنایی می‌داد. هنوز فقط فکر آن لحظه‌ها هوش از سرم می‌برد. اسم دختر سانیا پترینیچ بود.
الی
در زبان مادورودام واژه‌ای برای مرگ یا تقدیر یا خدا وجود ندارد. خدا ساز وکار است؛ مرگ ازکارافتادگی سازوکار است.
mhr
باید بدانم که همه‌چیز شبیه‌سازی است و اگر همه‌چیز شبیه‌سازی است من بی‌گناهم؛ باید بدانم که اینجا، زیر آسمان درخشان مادورودام مرتکب هیچ گناهی نشده‌ام؛ باید بدانم که همه‌چیز به دیدگاه انسان بستگی دارد، اگر چیزها را بزرگ ببینیم بزرگ‌اند و اگر کوچک ببینیم کوچک‌اند؛
mhr
«در مهاجرت آدم هم پیش از موقع پیر است و هم تا همیشه جوان»،
abdollah

حجم

۲۵۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۵۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان