بریدههایی از کتاب سالار مگسها
۳٫۴
(۱۹۴)
وقتی با تابش نور از بالا یا پایین، شکل چهرهها تغییر میکند، پس چهره راستین کدام است؟ اصلاً حقیقت هر چیزی چیست؟
Mahnaz Hoseini
بهش میگم تو زورت از من بیشتره، آسم هم نداری. بهش میگم تو با هر دو تا چشمات همه چیرو میبینی. من ازت نمیخوام عینکم رو بهم پس بدی، ازت خواهش نمیکنم. نمیگم چون پر زور هسی، مردونگی کن و عینکم رو بده ـ نه. من میگم حرفم حقه. عینکمرو بهم پس بده. بهت میگم تو مجبوری عینکمرو پس بدی!»
fatemed21
سیمون با بدن کوچک و آفتاب سوخته خود همانجا ایستاد. حتی اگر چشمهایش را میبست، نمیتوانست تصویر کله خوک را از فکر خود دور کند. چشمان نیم بسته و بیحالت خوک که ردپائی از بدبینی خاص دنیای بزرگترها در آن دیده میشد، گوئی میخواست سیمون را مطمئن کند که چقدر همه چیز زشت و بد است.
ramtin
بزرگترین عقاید، همواره آسانترین آنها بوده است.
mania1990
طلوع و غروب مکرر خورشید نخستین ضرباهنگی بود که آنان بدان خو گرفته بودند. بچهها از لطافت هوای بامدادی، درخشش خورشید، زیبائی دریای پر موج و گردابخیز و بوی خوشی که در هوا پراکنده بود لذت میبردند؛ نشاط بازیکردن با یکدیگر آنچنان زندگی را سرشار میکرد که دیگر کسی آرزوئی نداشت، و اگر داشت آن را به فراموشی میسپرد.
ghazl
اگه آدم از یکی بترسه، ازش بدش میآد اما نمیتونه دربارهش فکر نکنه. اونوقت آدم خودشو گول میزنه که خوب، چیزی نیس؛ اما دفعه بعد که دوباره میبیندش، مث آسم میمونه. نفس آدم بند میآد.
zhrayzdi
«همهتون گوش بدین. یه کم به من فرصت بدین که فکر بکنم چیکار باید بکنیم، اگر اینجا جزیره نباشه، برامون راه نجاتی هس. کار اولمون اینه که بفهمیم اینجا جزیره هس یا نیس. همه شماها همینجا میمونین و هیچجا نمیرین. سه نفر از ماها ـ بیشتر نه، چون ممکنه گم بشیم ـ آره، فقط سه تا از ماها واسه اینکه بفهمیم اینجا جزیره هس یا نه، میریم. من و جک و....»
ghazl
درست روبروی سیمون، روی نیزهای چوبی سالار مگسها نشسته بود و به او پوزخند میزد. سیمون نگاهش را برگرداند اما این بار، دندانهای سفید و چشمان بیحرکت خوک روبرویش بود، و خون ... او نمیتوانست به این چهره اساطیری و آشنا نگاه نکند.
Mohammad Tavakoli
دریا مغز او را فلج کرده بود. بیکرانگی دریا توجه او را به خود جلب میکرد. دریا، میان او و دنیای گذشتهاش مانع بود و جدائی میانداخت. آن سوی جزیره در پناه پردههای بخار آب و مه، و آبگیر که نگاهبان آنان بود، فکر نجات به سر راه مییافت اما اینجا گستردگی وحشیانه و جنونآمیز اقیانوس، جدائی آدمی را از دنیای گذشته پیش چشم مجسم میکرد. اینجا آدم خورد میشد، بیچاره میشد، محکوم میشد. اینجا آدم ...
zhrayzdi
«هیچ بزرگتری در کار نیس.»
پوریا
مردم هیچگاه آن طور نیستند که آدم دربارهشان فکر میکند.
نویسنده
بعضی از ماها باید بفهمن که بهتره ساکت شن و بذارن بقیه تصمیم بگیرن.»
سپیده اسکندری
«مردم هیچ به آدم کمک نمیکنن.»
منظور او از این سخن آن بود که مردم هیچگاه آن طور نیستند که آدم دربارهشان فکر میکند.
سپیده اسکندری
«من از جک بدم میآد. واسه همینم میشناسمش. اگه آدم از یکی بترسه، ازش بدش میآد اما نمیتونه دربارهش فکر نکنه. اونوقت آدم خودشو گول میزنه که خوب، چیزی نیس؛ اما دفعه بعد که دوباره میبیندش، مث آسم میمونه. نفس آدم بند میآد.
سپیده اسکندری
آه اگر میتوانستی گوشهایت را ببندی و صدای نشخوار آرام دریا و غوغای رفت و برگشت موجها را نشنوی! آه اگر میتوانستی از یاد ببری که این سوی و آن سویت کمینگاهی است تاریک و دست نخورده! اگر میتوانستی این همه را نادیده و ناشنیده بگیری شاید مجال آن را مییافتی که فکر خود را از هیولا برهانی و به رؤیاهای خود بپردازی.
h.sh
آه اگر میتوانستی گوشهایت را ببندی و صدای نشخوار آرام دریا و غوغای رفت و برگشت موجها را نشنوی! آه اگر میتوانستی از یاد ببری که این سوی و آن سویت کمینگاهی است تاریک و دست نخورده! اگر میتوانستی این همه را نادیده و ناشنیده بگیری شاید مجال آن را مییافتی که فکر خود را از هیولا برهانی و به رؤیاهای خود بپردازی.
h.sh
آه اگر میتوانستی گوشهایت را ببندی و صدای نشخوار آرام دریا و غوغای رفت و برگشت موجها را نشنوی! آه اگر میتوانستی از یاد ببری که این سوی و آن سویت کمینگاهی است تاریک و دست نخورده! اگر میتوانستی این همه را نادیده و ناشنیده بگیری شاید مجال آن را مییافتی که فکر خود را از هیولا برهانی و به رؤیاهای خود بپردازی.
h.sh
آه اگر میتوانستی گوشهایت را ببندی و صدای نشخوار آرام دریا و غوغای رفت و برگشت موجها را نشنوی! آه اگر میتوانستی از یاد ببری که این سوی و آن سویت کمینگاهی است تاریک و دست نخورده! اگر میتوانستی این همه را نادیده و ناشنیده بگیری شاید مجال آن را مییافتی که فکر خود را از هیولا برهانی و به رؤیاهای خود بپردازی.
h.sh
آه اگر میتوانستی گوشهایت را ببندی و صدای نشخوار آرام دریا و غوغای رفت و برگشت موجها را نشنوی! آه اگر میتوانستی از یاد ببری که این سوی و آن سویت کمینگاهی است تاریک و دست نخورده! اگر میتوانستی این همه را نادیده و ناشنیده بگیری شاید مجال آن را مییافتی که فکر خود را از هیولا برهانی و به رؤیاهای خود بپردازی.
h.sh
آه اگر میتوانستی گوشهایت را ببندی و صدای نشخوار آرام دریا و غوغای رفت و برگشت موجها را نشنوی! آه اگر میتوانستی از یاد ببری که این سوی و آن سویت کمینگاهی است تاریک و دست نخورده! اگر میتوانستی این همه را نادیده و ناشنیده بگیری شاید مجال آن را مییافتی که فکر خود را از هیولا برهانی و به رؤیاهای خود بپردازی.
h.sh
روی چیزهای واقعی را پردهای از وهم و ابهام پوشانده بود که به وصف درنمیآمد.
ELNAZ
سالار مگسها قصه نیست؛ شعر بلندیست در رثای معصومیتی که دیریست مرده است و پرده پرآب و رنگی از خوانخوارگی و وحشیگری آدمیان که اگر چه دیر زمانیست از جنگل به خیابان آمدهاند، همچنان در ایشان زنده است.
سپیده اسکندری
بزرگترین عقاید، همواره آسانترین آنها بوده است.
سپیده اسکندری
ای کاش آدم فرصت فکرکردن داشت!
سپیده اسکندری
در میان آنان رالف، با بدن کثیف و موهای آشفته خود، به خاطر مرگ معصومیت، به خاطر سیاهی دل آدمی و برای فروافتادن یاری فرزانه که خوکه صدایش میزدند میگریست.
محمد
حجم
۲۰۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
حجم
۲۰۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۷۲ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان