بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زان تشنگان | طاقچه
۴٫۳
(۳۹)
من همراهش بودم وقتی در کرمانشاه پولش تمام شد و یک سال کارگری کرد تا بقیهٔ پول راه کربلا جور شود.
آسمان :)
یک روز بی‌بی از بند زنان پیغام داد که خواب جدم سِد اسماعیل را دیده‌ام که پیش امام صادق (ع) بودند و به امام گفتند «گفته بودین تذکرهٔ این دو نفر رو بدیم. اما الان سی و نه روزه موندن در حبس.» آقا هم فرموده بودند «محمدرحیم را دوست داریم. می‌فرستیم آزادشان کنند.»
آسمان :)
با خودم می‌گویم شاید از لحظه‌ای که این جملهٔ «جز زیبایی ندیدم» به زبان آمده و به گوش‌ها رسیده، دیگر هر حرفی اضافی است، از آن به بعد باید سکوت می‌کردیم.
F313
دلم می‌خواهد آنچه می‌کنم، واقعی باشد، نه نمایش. به ادب روضه فکر می‌کنم. به این‌که چقدر اجازه دارم این‌جا خودم باشم
F313
در خاطرات خیلی از ما یک سوم‌شخصِ پنهان هست که بخش زیادی از نسبت امروزمان با محرم و عاشورا را به او مدیونیم.
مونا رمضانی
اگر اطرافیانت در هیئت نگاه کنند، تو هم تماشاگر می‌شوی اما اگر کنار دل‌شکسته‌ای بنشینی، دست خالی نمی‌مانی. حسین اشک می‌ریخت و شانه‌های من مثل شانه‌های او می‌لرزید. غزل حاجی به بیت‌های آخر رسید «جان مرا هم طلب کن ز خدا، یا حسین.»
دینا
با همان صدای دورگهٔ گرفته خواند «سر زد از جیب فلک باز هلال قمری.» و با چشم‌های متأثر و غمگینش که انگار آمادهٔ گریه بود، از پشت عینک ته‌استکانی‌اش به من خیره شد، سرش را تکان داد و ادامه داد «که محرم شد و گردید حسینم سفری.»
ترنج
هر وقت حاجی صدایش پایین می‌آمد یا بین بیت‌های شعری مکث می‌کرد، همه با هم زمزمه می‌کردند «حسین جان.» نمی‌دانم چه رازی در زمزمهٔ جمعیِ این دو کلمهٔ ساده بود که همان ابتدای مجلس، حصار چشم خیلی‌ها را باز می‌کرد و بغض‌شان را می‌شکست.
ترنج
آدم عزادار چشم و گوشش پیش عزیز از دست رفته‌اش است. هر طرف می‌چرخد عزیزش را می‌بیند و هر صدایی دلش را هوایی می‌کند. چشم آدم عزادار خیس است اما فروغ ندارد. دست‌هایش را هم گاه به سر می‌کوبد گاه به سینه و گاه به صورت.
ترنج
. این راز را حالا می‌دانم که در هنر برای واسطه بودن بین رؤیا و مخاطب باید ناخودآگاه روایت کرد.
یمنا
این جهان بر اساس تصورات و ترس‌های ما بنا نشده. هیچ کس نگفته زندگی قرار است کار ساده‌ای باشد. همان‌طور که از قدیم گفته‌اند سفر کربلا بدون تجربهٔ سختی‌هایش پذیرفته نمی‌شود و تجربهٔ خود بودن چیزی نیست که بدون بها به دست آید. زندگی کردن و مردن کارهایی نیستند که بشود انجام‌شان داد. واکنش‌هایی به آشوب زیبا و غمناک جهان‌اند.
Mona Noroozi
امام حسین (ع) در تمام زندگی ما جایی حضور دارد. جایی که جز معجزه امیدی برایمان نمانده است.
bahar narenj
صبح تا ظهر عاشورای سال ۶۱ هجری سرجمع هفت هشت ساعت است. هفتاد و دو نفر جنگیده‌اند و هفتاد و دو نفر شهید شده‌اند. ولی همین آدم‌های اندک در نصف روز آن‌قدر جزئیات و داستان‌های کوچک فراموش‌نشدنی خلق کرده‌اند که می‌توانی سال‌ها دل به دل‌شان بدهی، بهشان فکر کنی و هر پیشامد سخت و ناگوار را بنشانی در برابر سختی‌های آن‌ها و آرام بگیری.
آبیِ آسمونی
یاد بابابزرگ افتادم که می‌گفت «بابا جان، اگر کربلا رفتی، درِ حرم رو که بوسیدی، صورتت رو بذار روی در، شاید آقا هم صورتت رو ببوسه.» وقتی از حرفش تعجب کردم، گفت «بابا جان، مگه توی اذن دخول نمی‌خونی که ای امام، من به تو سلام می‌کنم و تو جوابم رو می‌دی. پس عجیب نیست وقتی آقا رو ببوسی، صورتت رو ببوسن. دلت رو محکم کن بابا.» این همه عاشقی را کجا یاد گرفته بود کربلایی محمدرحیم؟
فائزه
با خودم می‌گویم شاید از لحظه‌ای که این جملهٔ «جز زیبایی ندیدم» به زبان آمده و به گوش‌ها رسیده، دیگر هر حرفی اضافی است، از آن به بعد باید سکوت می‌کردیم. یک بار و برای همیشه در آن بیابان، زیبایی درخشیده است و بعد از آن در برابر حجم این زیبایی، غیر از تماشا کاری از ما برنمی‌آید.
ترنج
دلم را قرص کردم و اذن دخول خواندم. یادم آمد که می‌گفت اذن دخول این‌جا گریه است. حالا گریه از کجا می‌آوردم؟ گریه کردن سخت بود. هر چه سعی کردم نشد. دوباره تندی زیر لب اذن دخول خواندم. عربی‌اش را بلد بودم ولی زبانم به عربی نمی‌چرخید. همان‌جور فارسی زمزمه کردم «خدایا، من به حُرمت صاحب این حرم باور دارم. من نمی‌شنوم ولی او سلامم رو جواب می‌ده. یا رسول‌الله، هماهنگ کنید من برم تو. ای فرشته‌هایی که این‌جا هستید، منم بیام تو؟»
میم.قاف
دست‌هایی که برای سینه‌زنی بالا و پایین می‌روند صدایی عجیب دارند. هم مارش نظامی است و هم موسیقی سوگ. هم آهنگ عزاست هم نوای جنگ. عزاداران سینه می‌زنند و جماعت توی خیابان را به سینه زدن وا می‌دارند. انگار دستهٔ عزاداری کش آمده. جمعیت صدنفرهٔ توی حسینیه جلوی میدان سیصد چهارصد نفر شده. نخل که به میدان اول می‌رسد کار علامت‌ها و هیئت‌ها تمام است. باید پشت نخل باشند و نماز بخوانند. دیگر از سلام علم‌ها در میدان خبری نیست. نخل اگر چرخید بقیه جامانده‌اند.
نازنین
پرسید «می‌دونی حسین‌جوشکار کیه؟» به نشانهٔ «نه» سرم را بردم بالا. گفت «حسین‌جوشکار همون امام حسینه دیگه.» حالا علاوه بر ترس، حس نفرت هم به حس‌هایم اضافه شده بود. از بی‌ادبی‌اش بدم آمد. اگر تا آن لحظه شک داشتم گریه‌های بلند و طولانی‌اش به خاطر روضه است، با حرف زدنش مطمئن شدم همه‌اش اداست. مغزم قفل شده بود و نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم. «می‌دونی چرا می‌گم جوشکار؟ چون جوش زدنِ کاری که از دستت دراومده کار خودشه. حتی وقتی از اون بالایی می‌بُری، باز اونه که واسطه می‌شه و دوباره وصلت می‌کنه.»
amir89
«شاه گفتا کربلا امروز میدان من است، عید قربان من است.»
ترنج
آب‌ها همیشه عزادار تشنگان این مسیرند. روی همهٔ چشمه‌ها کتیبه‌هایی حک شده است «چون آب نوشیدی سلام کن بر شهید کربلا و لعنت کن قاتلان او را.» چشمه‌ها بهترین رسم سوگواری‌اند.
Anna
«این نقش و نگارا و کتیبه‌ها، این قصه‌ها و روضه‌ها را آدما می‌سازن که زشتیا خودشونا نبینن. رو زشتیِ کسی زوم نکون.»
کاربر ۹۵۹۸۳۶
زن‌ها ولی برعکس، لنز برایشان از صد تا نامحرم پرهیزانه‌تر بود. دوربین که می‌رفت طرف‌شان، همان یک ذره مثلث چهره را هم قایم می‌کردند، سرشان را می‌انداختند پایین یا تن‌شان را می‌چرخاندند طرف دیگر.
فائزه
یادم هست یک بار توی قاب دوربین روی مرد جوانی که انگشت به بینی برده بود مکث کرده بودم. شبش توی راه برگشت، حج‌محمود به حرف نمی‌آمد. نمی‌دانستم برای چه. تا این‌که دم دروازهٔ مسجد نصیر موتور را کُند کرد و ترمزش را گرفت. موتور همان‌طور با تلاش دو پای حج‌محمود سرپا ماند. غیر از صدای بازی نسیم و برگ‌های سپیدار، بقیه‌اش سکوت بود. در حالی که می‌دانست با چشم‌های خواب‌آلود و خسته‌ام محو کاشی معرق‌ها شده‌ام، گفت «این نقش و نگارا و کتیبه‌ها، این قصه‌ها و روضه‌ها را آدما می‌سازن که زشتیا خودشونا نبینن. رو زشتیِ کسی زوم نکون.»
nb.mehraji
آدم همیشه فکر می‌کند وقت هست اما شنیدن هر قصهٔ غمگینی زمان خودش را دارد، از وقتش که بگذرد دیگر گذشته، رفته و دور شده.
ترنج
بابابزرگ می‌گفت همین ملک پیکر آدم‌های نالایق را از وادی‌السلام می‌برد جای دیگری. حیرت‌زده بودم و نمی‌دانستم جسد را چطور می‌شود جابه‌جا کرد اما به بابابزرگ گفتم «پس دعا کنیم وقتی مردیم این فرشته بیاد و ما رو با خودش ببره به وادی‌السلام که همسایهٔ حضرت علی (ع) بشیم.» بابابزرگ گفت «بله خب، خیلی خوبه. ولی بهتره دعا کنیم همین جایی که هستیم دفن بشیم و حضرت علی (ع) بیاد به دیدن ما. این‌جوری بهتره بابا.»
میم.قاف
«زائرانِ درگهت را بر در خلد برین / می‌دهند آوازِ طبتم فادخلواها خالدین.
♡F♡
شاید از لحظه‌ای که این جملهٔ «جز زیبایی ندیدم» به زبان آمده و به گوش‌ها رسیده، دیگر هر حرفی اضافی است، از آن به بعد باید سکوت می‌کردیم. یک بار و برای همیشه در آن بیابان، زیبایی درخشیده است و بعد از آن در برابر حجم این زیبایی، غیر از تماشا کاری از ما برنمی‌آید. شاید در تمام این قصه، چیزی دشوارتر از همین نباشد که کاری از دست ما برنمی‌آید. منفعل باید بنشینیم به تماشا. سوگواری، ذکر، مداحی، اشک، مجلس، همهٔ این‌ها هست اما باز چیزی کم است.
محدثه
خیالم می‌رود یک شب عقب‌تر. امام حسین (ع) را می‌بینم که از خیمه می‌زند بیرون و از همان دم در شروع می‌کند به کندن خارها. هی دور می‌شود و خار می‌کند. دور می‌شود و خار می‌کند. آن‌قدر دور می‌شود که دیگر اثری از خیمه‌ها نمی‌بیند. بعد به بیابان نگاه می‌کند و می‌بیند نه بیابان را پایانی هست، نه خارها را. ناگهان چهرهٔ رقیه مثل رؤیایی از دوردست‌ها می‌آید می‌نشیند جلوی چشم‌هایش. خارها را توی دستش فشار می‌دهد و فکر می‌کند پاهای دختر سه سالهٔ عزیزتر از جانش چطور غروب فردا با این خارها... بعد اشک‌هایش زیاد و زیادتر می‌شود. آن‌قدر زیاد که دیگر نه بیابانی می‌بیند نه خاری. بلند می‌شود و آرام برمی‌گردد سمت خیمه‌ها. می‌خواهد برود به رقیه جانش سر بزند. می‌خواهد پاهای کوچکش را بگیرد توی دست
دینا
هیچ وقت نمی‌توانیم برای از دست دادن چیزی که برایمان عزیز است آماده شویم. بیشترمان نمی‌توانیم با آن کنار بیاییم. درون آینه و اطراف‌مان پر از آدم‌هایی است که فقدان‌های کوچک، بخشی از وجودشان را خاموش کرده.
آبیِ آسمونی
می‌دانم با هم می‌رویم پای قنات آب برداریم. من تندی سمت آب می‌روم، مشت می‌زنم توی آب و از زلال‌ترین آبی که دیده‌ام سیراب می‌شوم. بعد کبلایی می‌گوید «آب خوردی سلام دادی به آقا؟» دلم از فراموش‌کار بودنم می‌گیرد و می‌گویم «یادم رفت آقا.» او دلم را آرام می‌کند «عیبی نداره بابا، دلت که با آقا بوده، دفعهٔ بعد یادت نره. به آقا زیاد سلام کن بابا.» شک ندارم باز هم با همدیگر به زیارت شش‌گوشه می‌رویم، برایم روضه می‌خواند، زیر قبه می‌نشینیم و من می‌پرسم «آقا، چی آرزو کنم؟ چه دعایی بخونم؟» و او در جواب من همان شعر مولوی را زمزمه می‌کند «من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم / در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم.»
kafeil

حجم

۲۳۵٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۳۶ صفحه

حجم

۲۳۵٫۹ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۲۳۶ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان