بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب زمانی که هم‌سفر ونگوگ بودم | طاقچه
تصویر جلد کتاب زمانی که هم‌سفر ونگوگ بودم

بریده‌هایی از کتاب زمانی که هم‌سفر ونگوگ بودم

۴٫۷
(۴۰)
آدم قبل از هنر باید یه‌کم اخلاق داشته باشه.
Actorಥ‿ಥ
وقتی خودت را جلوی دیگران ساده و کوچک کنی، آن‌ها هم هر جور بتوانند از تو سواری می‌گیرند.
Amir Sabeti
«اگر چیزی را جدی نگیرید، خودش خودبه‌خود درست می‌شود.»
Actorಥ‿ಥ
گاهی آدم‌ها به‌خاطر تفاوت‌هایشان جذب هم می‌شوند.
Actorಥ‿ಥ
گفت: «می‌بینی؟ اون زندگیه. اصل زندگی که همیشه تو سایه قرار می‌گیره و خیال‌انگیز به‌نظر می‌رسه. کابوس واقعی این زن‌هایی هستن که اینجا جلوی چشم تو دارند به کارهای روزمره‌شون می‌رسن. چیزی که در خواب می‌بینیم جز واقعیتی پیش‌پاافتاده نیست.» راستش چیز زیادی از حرف‌هایش نفهمیدم. اما در همین مدت کوتاهی که با او هستم، عادت کرده‌ام حرف‌هایی بشنوم و شاهد کارهایی باشم که هرگز سر از رمز و راز آن‌ها در نمی‌آورم. البته سعی می‌کنم به‌سادگی دربارهٔ هر چیزی پرس‌وجو نکنم. دوست ندارد کسی زیاد از افکار و احوالش سر در بیاورد. شاید با این توصیفی که از ونگوگ می‌کنم فکر کنی چه آدم گَنده‌دماغی است و اصلاً چرا برادرت دارد این موجود را تحمل می‌کند. ولی باید بگویم سرخوشی و شور زندگی چنان در وجود وینسنت جاری است که من در بدترین شرایط هم اگر سر کنم، با هر بار دیدنش به این زندگی مزخرف امیدوار می‌شوم.
avina\hermayni
همه با پول‌های بادآورده‌ای ثروتمند شده‌اند که یا از راه زدوبندهای دولتی به دستشان رسیده یا یکهو طرف شانس آورده و تو مزرعه‌اش معدنی از زغال‌سنگ پیدا کرده است. اولین کاری که می‌کنند برای خودشان لقب می‌خرند، مثل کنت یا کنتس، چه می‌دانم؟ بارون و بارونت یا دوک و دوشس. در حالی‌که هیچ‌کدام اصل‌ونسبی ندارند. در این دنیای تازهٔ درحال‌تمدن فقط کافی است پول داشته باشی و درشکه‌های مجلل سوار شوی و لباس‌ها و جواهرات گران‌قیمت داشته باشی. هیچ‌کس کاری به شناسنامه و شجره‌نامه‌ات ندارد. حالا شجره‌نامه که حرف پوچ است، ولی حتی به سطح سواد و معلوماتت هم کاری ندارند. در عوض تا بخواهی احترام داری.
i_ihash
«خیلی عجیبه. با اینکه آدم می‌دونه آخر هر قصه چی می‌شه، ولی بازم دلش می‌گیره. بازم دوست داره آخرش یه‌جور دیگه تموم بشه.»
versil™
نامهٔ بعدی را قرار شد مینا بخواند. مادربزرگ زیاد با مینا دمخور نمی‌شد، اما یک‌جور ته دلش از او حساب می‌برد. همیشه پیش بقیه می‌گفت تو این بچه‌ها اگر قرار است کسی چیزی بشود همین مینا است. با وجود این خیلی به روی خودش نمی‌آورد که یک‌وقت مینا هم هوا برش ندارد. مادربزرگ متعلق به نسلی بود که فکر می‌کرد باید به گیاهان کم‌توان‌تر بیشتر رسیدگی کرد و هواشان را داشت. چون آن‌ها که ریشه‌شان قوی است، خودشان می‌توانند گلیمشان را از آب بیرون بکشند.
المپیان؟:)
گاهی آدم‌ها به‌خاطر تفاوت‌هایشان جذب هم می‌شوند.
المپیان؟:)
تازه به قدرت‌های خودم پی برده‌ام. مهم نیست این قدرت‌ها چقدر نیاز به بدجنس بودن داشته باشند. گاهی برای انجام دادن کار درستی که خیر خودت و دیگران در آن است باید تن به هر کاری بدهی، از نظر من اشکالی ندارد. من می‌خواستم از پاریس خلاص شوم و ونگوگ را هم از دست این گوگن متکبر گَنده‌دماغ خلاص کنم، چاره‌ای جز این نداشتم. شاید در دوره‌ای که تو هستی، بگویند تابلوهایی که ونگوگ در پاریس کشیده، همه شاهکار هستند. ولی به‌نظر من آنچه قبل از پاریس کشید، بهتر از کارهای پاریسش بود و آنچه بعد از پاریس و در همین شهر آرلس کشیده از تمام کارهایش بهتر هستند.
المپیان؟:)
از هر جای پُرسروصدایی دوری می‌کنیم. بیشتر با هم به دشت‌ها و مزارع دور و اطراف می‌رویم. با وینسنت باید همواره در سفر باشی. آن هم سفری در مسیر آفتاب. یعنی هر جا آفتاب روشن‌تر و درخشان‌تر بتابد وینسنت هم مثل آفتاب‌پرست آنجا حیّ و حاضر است. اینجا حالا ماه ژوییه است. تقریباً اواخر بهار و اوایل تابستان. حال روحی وینسنت خیلی بهتر شده و هر روز با دیدن آفتاب بیشتر به زندگی امیدوار می‌شود. هر چند گاهی اختیار از دست می‌دهد و بیش‌ازاندازه فعال و پُرانرژی می‌شود و لحظه‌ای آرامش ندارد.
المپیان؟:)
نمی‌دانی با چه هیجانی از باسمه‌های ژاپنی حرف می‌زند و فرق بین اثرِ باارزش و تابلوی بی‌ارزش را مثل آب خوردن متوجه می‌شود. وینسنت حالا حسابی مرید او شده. البته کارشان هیچ ربطی به هم ندارد. لابد چیزی در گوگن دیده که در دیگران ندیده است. اما می‌دانم این مرد خودخواه آخرش برای وینسنت دردسر درست می‌کند. امیدوارم اشتباه کنم اما دلم به چیزهایی گواهی می‌دهد. خودت می‌دانی من دلم همین‌طور الابختکی به چیزی گواهی نمی‌دهد. لابد چیزی می‌داند که هی گواهی می‌دهد.
المپیان؟:)
نمی‌دانی چه راست و دروغ‌هایی به هم بافتم خواهری! شهر آرلس را با تابلوهای خود وینسنت شناخته بودم و به‌خاطر سپرده بودم. بخشی از آن را هم با خواندن نامه‌هایی که برای برادرش نوشته بود و در آن‌ها سعی کرده بود کوچه و خیابان و ساحل و دشت‌های زیبای آرلس را به بهترین شکل ممکن برای برادرش شرح بدهد. بنابراین تصوری که از این شهر در خاطر داشتم، دقیقاً با چیزی که وینسنت در رؤیاهایش به دنبال آن بود جور در می‌آمد. تعریف و تمجیدهای من ادامه داشت که ناگهان وینسنت برافروخته بلند شد و رو کرد به من. دستش را دورم حلقه کرد و با بازوان قوی‌اش از روی زمین بلندم کرد. دور اتاق چرخاندم و دوباره زمین گذاشت.
المپیان؟:)
محسن گفت: «مامان‌بزرگ! هیچ‌وقت براتون سؤال نشد دایی‌سامان تو قرن نوزدهم چی‌کار می‌کنن؟» مادربزرگ مشکوک نگاهش کرد. فکر کردند لابد خودش هم از چیزی خبر ندارد و برای همین متعجب شده است. -‌ دایی‌سامان می‌تونست تو هر زمان و هر جایی باشه. -‌ چه‌جوری می‌تونست؟ مینا پرسید. مادربزرگ جواب داد: «واسه اینکه خیلی باهوش بود و خیلی هم برای رسیدن به خواسته‌هاش تلاش می‌کرد.» جواب قانع‌کننده‌ای بود. چون همه سکوت کردند و چیزی نگفتند.
المپیان؟:)
بعدم بعید می‌دونم دوست داشته باشه چیزی چاپ کنه. اگه دوست داشت تا الان این نامه‌ها رو یه کاری‌شون کرده بود.» محسن گفت: «ولی مامان‌بزرگ چطور می‌تونست اینا رو چاپ کنه وقتی همه‌شون دست شما بود؟» سؤال بجایی بود. مادربزرگ برایش دست زد و گفت: «آفرین به این هوشمندی‌ت. کاملاً درسته. ولی ... همین‌جوری‌شم فکر می‌کنم داداش سامان خیلی اهل اینکه بخواد اسم خودشو تو بوق و کرنا کنه و همه‌جا جار بزنه چه کارایی تو زندگی‌ش کرده و اینا ... نبود و نیست. ترجیح می‌داد آسه بیاد و آسه بره.»
المپیان؟:)
ما اینجا دائم دعوا داریم بدری‌جان! دیگر از این‌همه جر و منجر خسته شده‌ام. گوگن دیگر به من کاری ندارد. من هم کاری به کارش ندارم. حالا فقط خودشان دوتا طرف حساب هم هستند. همیشه با هم دعوا دارند. گاهی حتی سر رنگ آسمان یا اینکه مزارع آرلس در آفتاب پاییزی دقیقاً چه‌رنگی هستند، ساعت‌ها با هم جر و منجر می‌کنند. یا اینکه کدام‌یک از پست‌امپرسیونیست‌ها به آرمان‌های خود خیانت کردند و سراغ مکاتب دیگر رفتند. راستش را بخواهی خواهرجان در این مورد فکر می‌کنم خود ونگوگ و گوگن از همه خیانت‌کارتر بوده‌اند. اما هنرمند تا به قواعد خودش خیانت نکند، چیز تازه‌ای کشف نمی‌کند.
المپیان؟:)
می‌دانی این‌همه اصرارم به او برای رفتن از پاریس برای چیست خواهرجان؟ چون می‌دانستم هنوز شاهکارهای زیادی هستند که انتظار دست‌های توانمند او را می‌کشند. شاهکارهایی که باید در جنوب فرانسه و در آن آفتاب درخشان به آن‌ها می‌رسید.
سید آرین میری
می‌بینی مردم چقدر پُررو پُررو ندانسته‌ها و نابلدی‌های خودشان را به حساب بد بودن و بی‌ربط بودن کار بقیه می‌گذارند؟
booklover
در خانه‌اش که بودم، یکی از شاهکارهایش را از نزدیک دیدم.
سید آرین میری
موضوع تابلو منظرهٔ بلواری در شهر پاریس بود.
سید آرین میری
می‌بینی مردم چقدر پُررو پُررو ندانسته‌ها و نابلدی‌های خودشان را به حساب بد بودن و بی‌ربط بودن کار بقیه می‌گذارند؟
Ahmadreza Mahdavi
می‌بینی مردم چقدر پُررو پُررو ندانسته‌ها و نابلدی‌های خودشان را به حساب بد بودن و بی‌ربط بودن کار بقیه می‌گذارند؟
Ahmadreza Mahdavi
«می‌بینی؟ اون زندگیه. اصل زندگی که همیشه تو سایه قرار می‌گیره و خیال‌انگیز به‌نظر می‌رسه. کابوس واقعی این زن‌هایی هستن که اینجا جلوی چشم تو دارند به کارهای روزمره‌شون می‌رسن. چیزی که در خواب می‌بینیم جز واقعیتی پیش‌پاافتاده نیست.»
booklover
غنچه را ول کرد و رو کرد به محسن: «برادر کوچیکهٔ یه نقاشی بود که همیشه به برادرش کمک می‌کرد. اولین‌بار که دایی‌سامانتون رفت هلند، کلی از این نامه‌ها برام می‌نوشت و همه‌ش از داداش بامعرفتی که این یارو نقاشه داشت، تعریف می‌کرد. حسابی کفر منو در آورده بود. فکر می‌کردم چه ظلم بزرگی به سامان شده که خدا جای برادر، یه خواهر بهش داده. آخرش هم تو یکی از نامه‌هام اینو براش نوشتم.» پریسا که آن سر تخت نشسته بود، گفت: «خب؟ دایی چی جواب داد؟» مادربزرگ دست برد تو موهای نقره‌ای‌اش که تازه کمی بلند شده بود و آن‌ها را چپاند پشت گوشش: «می‌خواستی چی بگه؟ کلی عذرخواهی کرد و وقتی از سفر برگشت، ده تا بشقاب و کاسه با نقاشی‌های اون یارو نقاشه برام آورد. اسمش ... اسمش یه چیزی
جودی‌آبــوت
حالا خودمونیم خیلی هم خوب نقاشی نکرده. کمال‌الملک خودمون خیلی راستکی‌ترش رو می‌کشید.» محسن گفت: «اون روز دیدم تو اتاقشون.» از حرفی که زده بود، پشیمان شد. مانی چپکی نگاهش کرد. مادربزرگ کنجکاو به هر دو نگاه کرد: «کِی رفتین تو اتاق دایی‌سامان؟» مینا گفت: «همون روز که دایی خودشون بودن و ما هم رفتیم دیدنش.» -‌ مگه محسن هم بودش؟ مادربزرگ حواسش جمع‌تر از این حرف‌ها بود. مانی گفت: «نه. من واسه‌ش تعریف کردم.»
جودی‌آبــوت
دست راستش را دراز کرد و دست داد: «منم فینسِنت ویلم فان خوخ هستم. خوش‌وقتم.» خندیدم و معصومانه به او گفتم: «یاد گرفتن اسم‌های هلندی برای من همیشه سخت بوده.» -‌ وینسنت ونگوگ. با این تلفظ راحت‌تره.
فرزند قصه‌ها
«اگر چیزی را جدی نگیرید، خودش خودبه‌خود درست می‌شود.»
فاطمه

حجم

۳٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

حجم

۳٫۹ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان