
بریدههایی از کتاب یک کاسه گل سرخ
۳٫۶
(۲۳)
تنهات نمیذارم، چون خودم تنها میشم.
n re
پدرها همیشه برای دخترهایشان در کودکی کاملترین مرد هستند؛ هرچند اگر در واقعیت زندگی پدر چیز دیگری باشد
شکوفا
موجودی به اسم مادر را هیچوقت هیچکس درک نخواهد کرد.
شکوفا
مردها که کامل باشند، یک همراه هوشیار و توانا میخواهند
شکوفا
اما ما آدما بیچاره دیگرانیم.
Tuberosa
حریف مرا ناکار کرده بود و برای اثبات مردانگیاش داشت تن نیمهجان مرا میرساند جایی که نجاتم بدهند. همان کاری که همیشه بعد از خواندن داستان رستم و سهراب فکر میکردم باید رستم میکرد، در آن نبرد مشهور. همیشه تصور میکردم اگر رستم زمین خورده بود، سهراب حتماً جسم او را بر شانه میانداخت و در پی نوشدارو میرفت، نه اینکه مینشست بر جسم نیمهجان و منتظر نوشدارو میماند. کاری که رستم بر جسم سهراب کرد و بیفایده بود آن نوشدارو. سهراب چنین نمیکرد. جسم حریفش را حتی اگر مرده، میرساند به نوشدارو، نه اینکه نوشدارو را به او.
Tuberosa
ولم کن به حال خودم. پا روی دم من نذار. دور و برم نباش. اذیت میشی. دست خودم نیست.»
چیزی سر درنمی آوردم، جز اینکه توی یک فشار عصبی یا فکری شدید قرار میگرفت و باید تنها میشد.
صبحی که بیدار میشدم و او توی تخت کنارم خوابیده بود، میدانستم همهچیز تمام شده است. او با آرامشی بعد از ذوق پیروزی، کنارم خوابیده بود و من آرام میشدم، ولی آرامش من شبیه آرامش فرد تسلیمشدهای بود که بعد از سر و صدا و غم و گریه، آرام و سربهزیر میشود.
Tuberosa
درد مثل آبی که با مشت پاشیده شود توی صورت یکی، پاشیده میشود توی صورتش. دردهایی که کشیده باید خیلی عمیق باشند که چنین حال او را دگرگون میکنند. انگار زمانی طولانی از وقوع حادثه دردناک زندگیاش میگذرد
Tuberosa
درد هرچه زمان میگذرد، مثل رسوب ته کتری، بیشتر تهنشین میکند و میچسبد و انباشته میشود روی هم
Tuberosa
همه آن لذتهایی که از عشق برده بودم زهرجانم شد؛ ریختهشد توی یککاسه چینی با گلهای سرخ و از من برج زهرماری ساخت که هیچ پادزهری برای درمان آن نیست.
شکوفا
تنهات نمیذارم، چون خودم تنها میشم.
شکوفا
احساس خوبی داشتم از اینکه زن بودم و مردی متعلق به من بود
شکوفا
تنهات نمیذارم، چون خودم تنها میشم.
n re
همهچیز ناگهان در من تمام شد. مثل لحظه مرگ که همهچیز را تمام میکند و خود آغاز چیز دیگری است، ولی ابتدا همهچیز را تمام میکند.
sara
کمی که عقب میکشیدم، شاخه گلی از پشت سرش میآمد درست جلوی بینیام. نفس میکشیدم همه بوی گل را، تا اینکه آتش را برای روشنکردن سیگار جلوی صورتم میگرفت. زیر جذابیت نگاهش، سرخی آتش زبانهای میکشید و خاموش میشد و من چشم از چشمش برمیداشتم.
Tuberosa
انعکاس صدایش از ته وجودم بلند میشود و در گوشم میپیچد:
- تنهات نمیذارم، چون خودم تنها میشم.
Tuberosa
نگاهم کرد و پاسخی نیافت. ادامه داد:
- چرا انقد از دیوونهشدن وحشت داری؟
- چون احساسش میکنم.
Tuberosa
روی پوستم رژه میرفتند تا برسند به اولین جا و وارد تنم شوند و روی رگهای خونی آبیرنگ من با تسلط کامل حرکت کنند. وقتی همه تنم را میگشتند، درست روی شاهرگ را نیش میزدند و سمشان را میریختند درون رود جاری خونم.
Tuberosa
تا وقتی که دوباره خطوط چنگ میانداختند بر ذهنم و چند روزی مرا گرفتار میکردند
Tuberosa
پرسیدم این مریم کی بوده که روی دیوار یادگاری کنده؟ ساکت و مبهوت ماند به آن دستنوشته و بعد چشمهای پر از اشکش را به هم زد. چیززیادی نگفت و تنها یک جمله
Tuberosa
توی حیاط، توی باغ، بین درختها میدویدم، دنبال شیلنگ و شیر آب و حوض که خالی بود. رسول خالیاش کرده بود. پدر دنبال من میدوید. میخواست مرا بگیرد. مرا گرفت در آغوشش و تمام توانش را به کار برد تا مهارم کند. بعد از دیدن این ماجرا پدر خیلی گریه کرد؛ بلند و از آن دست گریههایی که همیشه بعد از یافتن استخوانهای شهدای گمنام میکرد.
Tuberosa
اما درون من همچنان آتشی روشن بود که مطمئن بودم از بابت مریم است، اما نمیدانستم چرا این آتش را به جان من انداخته است.
Tuberosa
مریم هجوم چهار حرف بود که با یک تاریخ میریخت توی سلولهای مغزم. وقتی قفل میشدم، میافتادم گوشهای و آنوقت تلفن زنگ میزد و او شتابان خودش را میرساند
Tuberosa
باز همان احساس هراس در من میخروشد و مرا میشکند. بر ساحل لرزان میافتم. در حال سقوط به اعماق یک خلأ هستم؛ آنوقتی که موجها به من برخورد میکنند و زیرم هر لحظه خالی و خالیتر میشود.
Tuberosa
دنبال چیزی میگردم تا بتواند تن لرزانم را که مانند شیشهای ضربهدیده در حال متلاشیشدن است، نجات دهد.
Tuberosa
توی ساکم که هنوز لباسهایش را در کمد اتاق آویزان نکردهام، یک ژاکت گرم مییابم. دستخرید رسول است. سنگینیاش را روی شانه حس میکنم. لباسهایی که او برایم خریده است به غیر از اینکه لباس هستند، همیشه به من آرامش میدهند. انگار در خانه خودم هستم و احساس پناهگاه و امنیت خاطر به من میدهند. حتی لباس یادگار او هم در این موقعیت قادر نیست از متلاشیشدن تن لرزان من جلوگیری کند
Tuberosa
آنقدر با خودم حرف میزنم که زمان و مکان را فراموش میکنم گاهی.
Tuberosa
آنها را دوست داشت و میگفت: «اینها رو دستهای مادربزرگ لمس کردند و پدرم که لببهلبِ این لیوانها، این استکانها، این کاسهها چیزی مینوشید و میخورد.»
نگاهشان میکرد، لمسشان میکرد، انگار عتیقههایی با قدمت هزارسال یافته است.
Tuberosa
بار آخر که توانستم رنگ آبی را ببینم، مثل همه غروبها توی کوچهای که یک طرفش ردیف خانه بود، با حصارهایی از نی و شاخههای خشک نخل که یکیشان هم خانه ما بود و یک طرفش خانه نبود و فضایی بود که تا دید کار میکرد، بوتههای کُنار بود برتپههای شنی، تا میرسید به دریا. دریا گاهی پیشروی میکرد و تا کمر تپهها را میکشید زیر خودش.
Tuberosa
دریا مثل مسافری که به برگشتنش امیدی نیست، ناامیدانه برای من دست تکان داد؛ دستهای آبی زیبایش را. با دیدن رنگ آبی دریا، نشاط بچگی در من افزون میشد و من بیرحمانه همه رنگهای دیگر را پس میزدم. حتی رنگ بوتههای کُنار که کلههای سبزشان هی میرفت زیر آب و هی میآمد بیرون.
Tuberosa
حجم
۱۳۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۳۰٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان
