سام به بیم و ترس به آمیستریس نگاه کرد. پیدا بود چشم نداشته او این راز را بداند. پرسید:
- چه کس میهنبانو را چنین گفته؟!
میهنبانو به ریشخندی گفت:
- از بانگهای آسمانی شنیدم... تو که باوری بر من نداری، دیگر چه در اوج آسمان باشم چه در ژرفای دوزخ... پاسخ بده... آیا راست است که آتش دیری به دود دچار بود و شما پنهانش میکردید؟
rezamahmoudi79
هیس! آرام! دوباره میخواهی خرمن خشک شاه را بسوزانی؟! از خاکستر این خرمن سوخته دیگر ققنوسی برنمیخیزد که با دشمن بستیزد.
و با دستش لشکر را نشان داد:
- این شاه خود مست بیباده است. تو در ساغرش بادهی هفت ساله میریزی که کدام خرد را به سرش بازگردانی؟
سوشان بیتاب شد. مچ دست خود را از دست فراز بیرون کشید:
rezamahmoudi79
- چیست این؟! نفرین تازهی دودهی فرزاد بر دودهی فرزین؟! یک روز میهنبانو... امروز سوشان... دلبستهی هزار کس هستی و آن کس که به اندازهی هزار کس دلبستهی توست در پندارت خار بیابان است که تنها باید به تنهایی بسوزد و خاکسترش بر باد رود...
آذر خنجر چوبی را از میان آن درآورد:
- کلید قفس است... راهی به رهایی...
rezamahmoudi79